اسلام آئین زندگی مخالف بیفکری

پاسخی به شبهات بیخدایان و سکولاریسم و افراد زندیق

اسلام آئین زندگی مخالف بیفکری

پاسخی به شبهات بیخدایان و سکولاریسم و افراد زندیق

پاسخ به مقایسۀ پیامبر اعظم(ص) با کوروش هخامنشی(۱)

این مقالات پاسخهایی دندان شکن به کتاب یکی از اسلامستیزان است که در اقدامی ناشایست، پیامبر خدا(ص) را با کوروش هخامنشی مقایسه نموده است!! و سعی کرده با تحریف شخصیتها پیامبر را تحقیر و کوروش را تعظیم کند.

بخش اول: تولد، کودکی و نوجوانی

قسمت اول: پیامبر(ص)

 نویسنده ضمن این نوشته ادعا میکند که از آنجا که پدر و مادر پیامبر خیلی زود مردند نشاندهندۀ این است که بدنهای ضعیفی داشتند و میخواهد تلقین کند که فرزندی ناقص یا ضعیف به دنیا آورده‌اند!! نویسنده فراموش کرده است که در آن زمان امکانات پزشکی چندان پیشرفتی ننموده بود و اینکه فرد تا چه حد عمر کند بیشتر به شانس بستگی داشته است تا میزان ضعف و قوت بدن! از این گذشته اگر واقعا" بدن آمنه و عبدالله ،پدرو مادر پیامبر، ضعیف بود، هرگز نمیتوانستند کودکی را، آن هم در شرایط بهداشتی آنروز و آب و هوای آن دیار، پشت سر بگذارند. لازم میدانم ذکر کنم که طبق تاریخ پدر پیامبر ،عبدالله، به لحاظ قوای جسمانی و شمشیرزنی و تیراندازی از قهرمانان زمان خویش بود پس این ادعای نویسنده بسیار غیرعقلانی است.در عین حال باید یادآور شویم که طبق تاریخ پیامبر دارای قوای جسمانی بالایی بود چنانکه بسیار کم بیمار میشدند و وقتی با زهری مهلک، مسموم شدند بدنشان ماهها در برابر این سم مقاومت کرد.

 در واقع به این نویسنده باید گفت که خواست خدا بود که محمّد(ص) یتیم باشد و در فقر زندگی کند تا حال مسکینان و یتیمان را درک کند و مانند شاهان نباشد که در زمانی که حاکمیت را به دست میاورند فقرا را فراموش میکنند!!

 نویسنده ضمن نوشتجاتی بسیار توهین آمیز در مورد پیامبر اسلام بدون هیچ سندی ادعا میکند که دایۀ پیامبر،حلیمه، وقتی پیامبر را بزرگ میکرد متوجه نشانه‌هایی از غش و ضعف در او شد و به همین خاطر قصد داشت او را به مادرش باز پس دهد!! این ادعای دروغین که این فرد اسلامستیز میاورد در هیچ کجای تاریخ نیامده است. برعکس آنچه این فرد مغرض میگوید طبق تواریخ حلیمه نقل میکند که زمانی محمّد(ص) را از مادرش گرفته است که سرزمینش دچار خشکسالی و خود و همسرش دچار فقر شدید بودند؛ اما به محض اینکه محمّد(ص) را از مادرش گرفتند سیل برکات بر آنها فرود آمد و حتی وقتی شیر دادن محمّد(ص) تمام شد و او را نزد مادرش برد از او خواهش کرد که او را به میان قبیله خود بازگرداند و محمّد(ص) را تا سن پنج سالگی نزد خود نگاه داشت.

 قصّه‌ای که نویسنده،به نقل از حلیمه، برای صحت سخن خود میاورد خیلی مضحک است بیایید آنرا ببینیم:

«روزی هنگامی که محمّد(ص) به همراه برادر رضاعیش مشغول مراقبت از گاوها بودند برادر رضاعی محمّد(ص) نزد من(حلیمه) و شوهرم آمد و گفت: دو مرد سفید پوش برادر قریشی من را گرفتند و بدنش را باز کردند و در داخل بدنش به جستجو پرداختند. من و شوهرم با شتاب به سوی محلی که محمّد(ص) در آن قرار داشت رفتیم و از او پرسیدیم چه اتفاقی افتاده؟» در ادامۀ ماجرا محمّد(ص) سخنان برادر رضاعیش را تأیید میکند و میگوید آن افراد سیاهی های قلبش را بیرون کشیده‌اند...

 نویسنده از این ماجرا نتیجه میگیرد که پیامبر از زمان کودکی دچار بیماری روانی هیستریکی بوده است!! اما در پاسخش باید بگوییم:

۱. هر داستانی که در تاریخ بیاید صحیح نیست بسیاری از وقایعی که در تاریخ نقل میشوند مانند همین داستان افسانه‌ای هستند. در غیر عقلانی بودن این داستان همین بس که بگوییم که مگر در قلب کودک خردسال سیاهی و ناپاکی وجود دارد که کسی بخواهد انرا بیرون بیاورد؟؟ در ضمن اگر نویسنده به هر سخنی که در تاریخ آمده ایمان دارد، چرا نبوّت پیامبر(ص) که به تواتر در تمام تواریخ آمده است را قبول نمیکند؟

۲.نویسنده فراموش کرده است که این ماجرا را محمّد(ص) نقل نکرده است که او را محکوم به توهم میکند. این ماجرا را ابتدا برادر رضاعیش نقل کرده و بعد محمّد(ص)(طبق داستانی که آمده) آنرا تأیید کرده است. پس باید سؤال کردکه آیا برادر رضاعی محمّد(ص) هم هیستریک داشته؟ و آیا هر دو در عالم غش یک چیز را دیده‌اند؟ واقعا" کسی که باید در عقلش شک کرد خود این نویسنده است!!

۳. حتی اگر این ماجرا واقعا" اتفاق افتاده بود هم نمیشد چنین نتیجه‌گیری ناجوانمردانه‌ای کرد؛ چرا که عالم ماوراءالطبیعه وجود دارد و ما وجود آنرا ثابت میکنیم. نویسنده میخواهد هر کسی را که از وجود عالم ماوراءطبیعه سخن میگوید را به بیماری روانی محکوم کند. در حالی که این خود نویسنده است که فکر و روحی بیمار دارد و فکر میکند هر کس برعکس خودش به ماوراءالطبیعه معتقد است بیماری روانی دارد!!!

۴.باید توجه داشت که این ماجرا هر چند در برخی کتب آمده ولی این نمیتواند قابل قبول باشد و بدیهیست که از اسرائیلیات است چرا که تأییدگر ادعای مسیحیون مبنی بر این است که شیطان در وجود هر کسی اثر داشته مگر عیسی مسیح!!

۵.اگر این ماجرا واقعیت میداشت هم نشانگر اعجاز بود و دلیلی محکم برا نبوت پیامبر محسوب میشد.

 قسمت دوم: کوروش نامه

 حالا باید یک تودهنی محکم هم به نویسنده و تمام پان ایرانیستها بزنم تا یاد بگیرند که کوروش هخامنشی کسی نیست که بخواهد با پیامبر خدا مقایسه شود. میدانم از این نوشته‌ام تعدادی افراد تاریخپرست ناراحت میشوند طبق معمول به فحاشی میپردازند ولی برایم مهم نیست. این افراد بی‌غیرت که حاضرند برای بالا بردن مقام تاریخ کشور مقام پیامبر خاتم(ص) را پایین بیاورند بهتر است بروند و بمیرند. جای طرز فکر این افراد در اعماق چاههای فاضلاب است و من راهم را ادامه میدهم و فحاشی این افراد برایم مهم نیست.

 برویم سر اصل مطلب: نویسنده در جایی که دارد از کوروش سخن میگوید برعکس آنچه که در مورد پیامبر میاورد ،که سعی دارد فقط سخنان عجیب و غیر قابل قبول مورخین را بیاورد، با تمام قدرت سعی دارد روی آنچه کوروش بوده است، سرپوش بگذارد و فقط جاهای مثبت را بیان کند.

 در مورد کودکی کوروش کتزیاس سخنان زیادی نگفته است. کزنفون و هرودوت منابع مختلف ما در مورد کودکی کوروش هستند.

  کزنفون در مورد کودکی کوروش میگوید که رابطۀ او با پدربزرگش ،پادشاه ماد، خیلی خوب بود و این باعث شد که در ناز نعمت بزرگ شود (نگاه کنید به تاریخ ایران باستان،حسن پیرنیا، صفحات۲۲۸ تا ۲۳۲) پدر کوروش هم پادشاه پارس و دست نشاندۀ شاه ماد بود و او را در سیستم مدارس افسانه‌ای پارس قرار داد که کوروش در آنها اصول جنگیدن و شکار کردن و ... را فراگرفت. مسلم است که چنین کودکی در زمان بزرگی خود نه به فکر فقرا است و نه به چیزی جز فتح و فتوح و مقهور کردن ملل میاندیشد. البته در بحثهای آینده میبینیم که چنین شد.

 در نوشته های هرودوت آمده که هر چند کوروش نوۀ پادشاه ماد بود ولی او بخاطر خوابی که دید، قصد کشتنش را داشت و وزیر شاه ماد که مأمور کشتن او بود او را به چوپانی سپرد و چوپان او را به جای کودک مردۀ خود نگاه داشت و زن چوپان که سپاکو نام داشت به او شیر داد. به هر حال چند سال بعد در یک ماجرای جالب پادشاه ماد به هویت این کودک پی برد:

«چون طفل به سن ده سالگی رسید، همبازی امیرزادگان شد. پس از آن روزی اتفاق افتاد که همسالگان او، در موقع بازی، متفق شدند که شاهی انتخاب کنند و کوروش  را که به او "پسر چوپان" میگفتند،شاه کردند ... بعد در حین بازی یکی از رفقایش نخواست حکم او را اجرا کند و کوروش امر کرد او را به سختی تنبیه کنند» وقتی شاه ماد ماجرا را شنید کوروش را خواسته از او پرسید که تو چگونه جرأت کردی با پسر مرد اول من چنین کنی؟ کوروش پاسخ داد: من را به شاهی برگزیده بودند و و حق با من بود!!(تاریخ ایران باستان حسن پیرنیا صفحه ۲۱۱) در اینجا شاه ماد مشکوک میشود و به زودی هویت کوروش لو میرود!

 واقعا" چقدر سخت است فکرش را بکنیم که کسی که در سن کودکی در یک بازی ساده دستور میدهد کسی را به جرم نافرمانی به شدت بزنند وقتی به شاهی واقعی برسد چه میکند؟ البته در مقالات بعدی معلوم میشود!! فقط اینرا هم به کسانی که فحش دادند بگویم تا پیشاپیش پاسخشان را دیده باشند:

هرودوت میگوید از آنجا که  معنی اسم سپاکو،که به کوروش شیر داده بود،  در زبان مادی سگ ماده است وقتی کوروش به پارس بزگشت مردم پارس میگفتند: «کوروش را یک سگ ماده بزرگ کرده و شیر داده است!»(تاریخ ایران باستان حسن پیرنیا صفحه ۲۱۳)


برخی افراد نادان که گویا اصلا از اصل ماجرا خبر ندارند به من میگویند:«مگر لازمۀ مسلمانی توهین به شاهان پیشین(به قول خودشان نیاکانمان!!) است؟» در پاسخ به این افراد نادان باید عرض کنم که نخیر لازمۀ آن این نیست بلکه این پان ایرانیستهای بیشعوری مثل نویسندۀ آن مطلب هستند که فکر میکنند برای رسیدن به آرمانهای باستانیشان پیامبر را تحقیر کنند. من هم فقط جواب این حماقت را دادم. در ضمن من از اینکه از شخصیتهای پوچی مثل کوروش حقیر بخواهند بت بسازند متنفرم، پس با این بتسازی مبارزه میکنم و این نقد تند بر کوروش که اگر خدا بخواهد ادامه هم خواهد داشت، را عرضه کردم. ببخشید اگر به بتهای مسخرتون توهینی شده!! من به کوروش به عنوان یک پادشاه که مثل کریمخان زند از کشتن دشمنان خودداری میکرده، احترام میگذارم ولی نه تنها استعمارگریها و جنگطلبیهایش را فراموش نمیکنم بلکه با روال بتسازی از او نیز به شدت مبارزه مینمایم.


 

این مقالات به به مرور زمان ادامه خواهند داشت