اسلام آئین زندگی مخالف بیفکری

پاسخی به شبهات بیخدایان و سکولاریسم و افراد زندیق

اسلام آئین زندگی مخالف بیفکری

پاسخی به شبهات بیخدایان و سکولاریسم و افراد زندیق

سال ۶۵:امویان در راه تثبیت دوباره

مروان ولیعهد تعیین میکند

 و از جمله وقایع مهم سال 65 آن است که مروان حکم مردم شام را امر کرد تا به پسران او عبدالملک و عبدالعزیز بیعت کردند و ایشان را ولیعهد خود ساخت‌. علت این بیعت آن بود که چون ابن‌زبیر برادر خود، مصعب بن‌زبیر، را از سوی خود به حکومت فلسطین فرستاد، مروان‌ عمرو بن سعیدالعاص را به جنگ مصعب تعیین نمود. بعد از جنگ بسیار مصعب هزیمت یافته‌ روی به فرار نهاد و عمرو بن سعید فلسطین را به ضبط خود درآورده به جانب شام مراجعت‌ نمود و پنهانی از مردم بیعت می‌گرفت که بعد از مروان ولیعهد منم‌.

 چون این خبر به مروان رسید حسان‌بن ثابت بجدل را طلبیده گفت‌: عمروبن سعید چنین خیالی دارد؛ بنابراین من می‌خواهم که در حیات خود پسران خود عبدالملک و عبدالعزیز را ولیعهد خود گردانم‌. حسان این رأی را پسندید، پس منادی کرد تا مردم‌ جمع شوند. چون مجلس منعقد شد حسان برخاست و گفت‌: به ما چنین رسیده که جماعتی‌ بی‌استحقاق آرزوی خلافت می‌کنند، بنابراین مروان می‌خواهد که عبدالملک و عبدالعزیز را ولیعهد خود گرداند. برخیزید ای مردم و با ایشان مبایعت کنید.
پس جمیع مردم با ایشان بیعت کردند.

مرگ مروان حکم

مروان حکم در ماه رمضان همین سال مرد  و پسرش عبدالملک بر مسند حکومت‌ نشست‌. روایت کامل‌التواریخ در باب اخذ بیعت عبدالملک و عبدالعزیز در حال حیات‌ مروان قلمی گفته شد، امّا در تاریخ روضةالصفا چنین آورده که در آن وقت که مروان بیعت خود را از مردم شام می‌گرفت حسّان بن مالک(دایی یزید بن معاویه) به او گفت‌: من بیعت می‌کنم به تو به شرط آنکه بعد از تو خالدبن یزید بر اهل شام والی باشد و چون مروان بر سریر حکومت نشست، مایل‌ به آن شد که پسرش عبدالملک را ولیعهد خود گرداند، ولی از حسان بیم داشت‌. آخرالامر او را به مال بسیار بفریفت تا به ولایت عبدالملک رضا داد.

و در باب مرگ مروان چنین آورده‌اند که روزی خالدبن یزید، که مادرش در نکاح مروان‌ بود، در مجلس مروان به طریقی می‌رفت که مروان را خوش نیامد. زبان به دشنام او و مادرش‌ گشاد. خالد گریه‌کنان نزد مادر رفت و گفت‌: این مردک مرا از خلافت محروم کرده به پسر خود ارزانی داشت‌، معهذا مرا دشنام می‌دهد و در مجلس مرا فضیحت می‌کند. پس مادر خالد زهر در طعام کرده به مروان داد تا بمرد.
و روایتی آنکه چون مروان به خواب رفت مادر خالد(
این زن دختر ابی‌هشام بن عتبه بود؛ --> تاریخ طبری‌، ج 7، ص 577 و ابن اثیر اگرچه متن خود را کاملاً ازطبری‌ اقتباس کرده نام پدر این زن را ابوهاشم بن عتبه ثبت کرده است‌؛ --> الکامل‌، ج 7، ص 37.) بالشی بر دهان مروان نهاد و بر بالای آن بنشست تا نفس او منقطع شد. و عبدالملک می‌خواست او را به عوض پدر خود بکشد، به او گفتند: اگر تو مادر خالد را به عوض پدر خود به قتل رسانی در عالم شهرت یابد که پدر تو چنان عاجز بود که زنش او را بکشت‌. زمان حکومت مروان حَکَم ده ماه بود و مدّت‌ عمرش شصت و یک سال‌. (ببینید که این مروان برای ده ماه حکومت چه کارها که نکرد!)

* * *

نبرد توابین با امویان

 گفته شد که چون موعد سلیمان بن صرد با شیعه آن بود که در سال‌ شصت و پنجم بیرون آمده خون امام حسین‌، علیه‌السّلام‌، طلب نماید همین که هلال‌ محرّم سال مذکور شد(محرم ابتدای سال قمری است) سلیمان از کوفه بیرون آمده نُخَیْله را لشکرگاه ساخت‌. مردمی که با او بیعت نموده بودند به تدریج می‌آمدند و به وی می‌پیوستند. چون این خبر به گوش عبداللّه بن‌ یزید رسید ــ که والی کوفه بود ــ گفت‌: صبر کنید تا ببینم که از وی چه صادر شود و چون‌ سلیمان بعد از چند روز عرض لشکر خود را دید زیاده از چهار هزار کس نبود، حال آنکه‌ شانزده هزار نفر از کوفه با او بیعت کرده بودند. از این جهت سلیمان دلتنگ شده گفت‌: سبحان‌اللّه‌! این مردم با من همان معامله پیش گرفتند که با مسلم‌بن عقیل‌. این جماعت را نه دین‌ است و نه مروّت‌، نه وقار و نه امانت‌.

 روز دیگر سلیمان در اثناء خطبه‌ای گفت‌: ای مردمان‌، اگر با من جهت تحصیل دنیا می‌آیید بازگردید که در این حرب مال نخواهد بود؛ چه من با هر که حرب کنم غرض من انتقام‌ اهل بیت رسول‌اللّه‌، صلّی‌اللّه علیه‌وآله‌، است نه جمع مال‌. اگر غرض شما نیز انتقام خون اهل‌ بیت نبوّت است مردانه‌وار قدم در راه نهید. چون از این جنس کلمات بسیار گفت و هیچ کس از آن جماعت که جمع شده بودند برنگشت سلیمان نیز دل بر محاربه نهاده رسولان به اطراف و جانب فرستاد تا هر جا که شیعه‌ٴ اهل بیت بود بر وی جمع شده لشکر او به ده هزار مرد رسید.

 سلیمان با اصحاب خود مشورت کرد که اوّل به کجا برویم و با که محاربه نماییم‌؟ بعضی گفتند که عمر سعد و مجموع قتله‌ٴ امام‌حسین‌، علیه‌السّلام‌، در کوفه‌اند، الاّ ابن‌زیاد. باید که ابتدا از ایشان کنیم‌. و طایفه‌ای چنین مناسب دیدند که اوّل به شام روند و به قلع و قمع ماده‌ٴ فتنه و فساد، ابن‌زیاد، بپردازند. سلیمان نظر دوم را پسندیده بر توجّه جانب شام یک‌ جهت گشت‌.

 چون این خبر به گوش عبداللّه‌بن یزید،والی کوفه، رسید به ایشان پیغام فرستاد که شنیدم که شما را داعیه‌ٴ رفتن به شام است‌. حق سبحانه و تعالی نصرت و ظفر ارزانی دارد، امّا چون در شام‌ دویست‌هزار مرد دلاورند که بر حرب شما اقدام خواهند نمود و سپاه شما اندک‌، از خرد دور می‌نماید که جماعتی معدود با خلقی نامحدود در مقام مقاتله و مقابله درآیند. مصلحت آن‌ است که چند روز این عزیمت را تأخیر نموده به کوفه مراجعت نمایبد تا از جانب ابن زبیر مدد طلبیده به اتّفاق روی به حرب دشمنان نهیم و دادِ خویش از ایشان بستانیم‌، و اگر به شهر نمی‌آیید در آنجا [که هستید] اقامت نمایید تا به عبداللّه زبیر نامه‌ای نویسم و از وی التماس‌ کنم که لشکری گران به مدد ما فرستد.

 چون قاصد عبداللّه‌بن یزید نزد سلیمان آمد و ادای رسالت نمود، سلیمان با اصحاب و خواص خود گفت‌: در این باب چه مصلحت می‌بینید؟ ایشان گفتند: رأی رأی‌ِ تست‌. سلیمان‌ گفت‌: عبداللّه می‌خواهد که سلسله‌ٴ جمعیت ما از هم گسیخته گردد و بعد از این، این اجتماع‌ جمع نخواهد شد. وظیفه آنکه توکّل بر فضل آفریدگار کرده توجّه به جانب شام نماییم و جهاد اعداء ملّت او وجهه‌ٴ همّت خود سازیم‌.
پس همگنان سخن سلیمان را پسندیدند، از آنجا کوچ کرده متوجّه صوب شام شدند. چون به قبر امیرالمؤمنین حسین‌، علیه‌السّلام‌، رسیدند با هم گفتند: سزاوار آن است که نخست به‌ زیارت امام‌حسین رویم و دست در دامن توبه و انابه زده از روح مقدّس سیّدالشهدا عذر خواسته روی به مقصد آریم‌. آنگاه متوجّه تربت اقدس آن جناب گشتند. چون چشم ایشان بر مرقد منوّر افتاد از اسبان فرود آمده از روی تضرّع و زاری مراسم زیارت و طواف به جای‌ آورده متوجّه مقصد  گشتند.

رسیدن توابین به قرقیسا

 چون به قرقیسا رسیدند ظاهر آن شهر را منزلگاه ساختند. چون حاکم آنجا، زُفْربن حارث‌، از آمدن ایشان آگاهی یافت فرمود تا در حصار ببستند. پس سلیمان با مسیب بن نجبه گفت‌: چون‌ ابن عم‌ّ تو زفر بن حارث مردی خیّر و مهماندوست است تو را در حصار باید رفت و صورت‌ حال با وی گفت و از او رخصت حاصل کرد تا ساکنان این دیار و مقیمان این حصار جو و کاه و آنچه مایحتاج‌الیه سپاه باشد به نرخی که میان ایشان متعارف است به ما فروشند و خاطر جمیع‌ دارند که ما علی‌الصّباح طبل رحیل کوفته عنان عزیمت به جانب شام منعطف خواهیم ساخت‌.

 چون مسیّب پیغام به زفر رسانید زفر فرمان داد تا مردم حصار مایحتاج‌الیه لشکر را بیرون‌ برده به سودا و معامله مشغول شدند و از خاصّه‌ٴ خود پانصد شتر جو و کاه با اسباب ضیافت بار کرده به لشکرگاه فرستاد. روز دیگر در صبحگاه زفربن حارث به دیدن سلیمان آمد و از روی‌ نصیحت گفت‌: به من چنین رسیده که مردم شام از شما وهم داشتند، امّا چون مروان مرده و عبدالملک بر سریر حکومت نشسته عبیداللّه زیاد را با پنجاه هزار سوار متوجّه شما گردانیده و لشکر ایشان اضعاف مضاعف سپاه شمایَند و غالباً امروز لشکر ایشان به رقّه رسیده باشد. اکنون مصلحت شما آنکه همین جا توقّف نمایید، و علف چهارپایان از این روستا حاصل‌ می‌شود، تا ایشان اینجا آیند و من شما را به مرد و سلاح آن مقدار که مقدور من باشد یاری کنم‌. اگر غلبه شما را باشد فهوالمراد، والاّ در این قلعه متحصّن می‌شوید.

نصایح جنگی زفر

 سلیمان گفت‌: ای زُفر، خدای تعالی تو را جزای خیر دهاد. والی کوفه عبداللّه‌بن یزید نیز امثال این سخنان به ما گفت و وعده‌ٴ مدد ابن زبیر می‌نمود، لیکن ما به پروردگار خود توکّل‌ نموده‌ایم‌. زفر گفت‌: با توکّل زانوی شتر باید بست‌.( اشاره است به حدیث نبوی که فرمود: اِعْقِلْهٰا وَ تَوَکًل‌ْ. و مولانا در دفتر اوّل مثنوی فرماید: با توکّل زانوی اشتر ببند--گفت پیغمبر به آواز بلند . و نیز امام جعفر صادق‌(ع‌) با استفاده از کلام‌رسول‌الله‌(ص‌) فرماید لاٰ تَدْع‌ُ طَلَب‌َ الرًزْق‌ِ مِن‌ْ حِلًه‌ِ وَ اعْقِل‌ْ راٰحِلَتَک‌َ وَ تَوَکًل‌ْ. ) شما هر چند به تدبیر من کار نمی‌کنید امّا من دست از نصیحت شما باز نخواهم داشت که شما مردان غریبید و در جنگ بر مکر شامیان وقوف ندارید. اگر اینجا توقّف نمی‌کنید صواب آن است که به تعجیل روید تا پیش از رسیدن ایشان‌، به عین‌الورد برسید ــ و آن شهری است بزرگ از شهرهای ولایت جزیره و آب و علف بسیار دارد ــ و از شهر گذشته فرود آیید و علوفه‌ٴ اسبان را از روستا در حد امکان جمع نمایید. و از عین‌الورد تا قرقیسا راه نزدیک است‌. اگر علوفه‌ٴ شما کمی کند و احتیاج به مدد داشته باشید به من اعلام نمایید که در یاری شما کوتاهی نخواهم کرد. و نصیحت دیگر آنکه تا توانید با شامیان در صحرا جنگ مکنید، که ایشان بسیارند و شما اندک‌ و خطا باشد که لشکر اندک با سپاه بسیار در صحرا جنگ کند. و در حوالی آن شهر دیواری‌ است‌؛ او را پیش روی خود بگیرید و از میان درختان آن حوالی و دیوار بندان شهر بیرون‌ نروید. و یکی از خطاهای شما آن است که هیچ پیاده همراه نیاورده‌اید؛ چه پیاده سوار را مانند دیواری است در پیش روی شما. چون لشکر شما همه سوارند باید که صف نکشید، زیرا که‌ چون پیاده در صف نَبُوَد سپاه برهنه بُوَد و باید که سپاه را فوج فوج ساخته فوجی را به جنگ‌ فرستی‌. چون ایشان از عهده‌ٴ کار خود بیرون آیند، آن گروه را طلبیده فوجی دیگر به جای‌ ایشان فرستی‌. و باید که همیشه جمعی در کمینگاه بازداری و با مکر و حیله بر جنگ دشمنان‌ اقدام نمایی و به حیف‌ْ سپاه خود را به کشتن ندهی‌.

حرکت سلیمان بن صرد به سوی عین‌الورده

چون زفر بن الحارث از نصایح فارغ شد، سلیمان با او وداع کرده روی به‌ عین‌الورده نهاد و پیش از رسیدن لشکر شام سلیمان آن موضع را لشکرگاه خود ساخت‌. بعد از چند روز خبر به سلیمان رسید که جمعی از اهل شام در یک فرسخی اینجا فرود آمده‌اند. سلیمان خطبه‌ای خواند و مردم را نصایح سودمند کرد و بر جنگ اعداء اهل بیت ایشان را تحریض نمود. در اثناء خطبه خواندن گفت‌: اگر من کشته شوم مسیّب را بر شما خلیفه ساختم و بعد از وی عبداللّه‌بن وال و اگر او درجه‌ٴ شهادت یابد رفاعةبن شدّاد بر شما خلیفه باشد. بعد از تمام شدن وصیت به مسیّب گفت‌: به رسم شبیخون متوجّه این جماعت شو که قریب به ما فرود آمدند، زیرا که ما را با ایشان به مکر و حیله جنگ باید کرد.

جنگ مسیّب با لشکر شرحبیل

  مسیّب با چهار صد سوار از دلاوران کوفه روانه‌ٴ آن جانب شد. اتّفاقاً در اثناء راه آواز اعرابی شنید که بیتی می‌خواند که مشتمل بر کلمه‌ٴ ((البُشر)) بود. مسیّب گفت‌: ما را بشارت فتح‌ آمد. آنگاه فرمود تا اعرابی را بیاوردند. پرسید: چه نام داری‌؟ گفت‌: حمید. گفت‌: عاقبت ما محمود خواهد بود ان‌شاءاللّه تعالی‌. بعد از آن پرسید: از کدام قبیله‌ای‌؟ گفت‌: از بنی تغلب‌. مسیّب گفت‌: غالب خواهیم شد ان‌شاءاللّه تعالی‌. بعد پرسید: از سپاه شام چه خبر داری‌؟ گفت‌: ایشان پنج گروه شده‌اند و از همه به شما نزدیکتر شُرَحبیل ذوالکلاع است که از اینجا تا لشکرگاه او یک فرسخ است‌.
پس مسیب اعرابی را رخصت کرده و مردم خود را به چهار قسمت کرده روان شد. در وقت سحر از چهار جانب لشکر شرحبیل درآمده شمشیر در آن جماعت نهاده اکثر ایشان را به‌ قتل رسانیدند و جمعی قلیل از دست ایشان خلاصی یافته روی به گریز نهادند، و هر چه داشتند از اسب و خیمه و سایر اسباب به دست اهل عراق افتاد. پس سپاه عراق بر اسبان اهل شام سوار شده اسبان خود را کوتل(=یدک) کرده با غنائم بسیار پیش از طلوع آفتاب مراجعت نمودند و بعد از غروب به یاران خود پیوستند.

جنگ حصین بن نمیر با توابین

اما چون این واقعه به سمع ابن‌زیاد رسید حصین بن نمیر را با دوازده هزار نفر به جنگ سلیمان تعیین نمود. چون حصین به حوالی عین‌الورده رسید سلیمان نیز لشکر خود را آراسته‌ کرد و میمنه را به عبداللّه‌بن سعد سپرد و بر میسره مسیّب بن نجبه را قرار داد و خود در قلب‌ سپاه جا گرفت‌. و میمنه‌ٴ لشکر حصین‌بن نمیر به حملةبن عبداللّه تعلّق داشت و میسره‌ٴ او به‌ ربیعةبن المخارق الغنوی متعلق بود.
 چون روز چهارم ماه جمادی الاول هر دو گروه به هم رسیدند حصین سلیمان را به بیعت عبدالملک بن مروان دعوت کرد و سلیمان او را به بیعت امام زین‌العابدین علی‌ّبن‌ حسین دعوت نمود و گفت‌: ای حصین آیا تو نمی‌دانی که عبدالملک پسر حَکَم است و حکم‌ بنابر نفاقی که با پیغمبر آخرالزمان می‌ورزید و انواع بی‌ادبیها[که‌] نسبت به آن حضرت ظاهر می‌کرد حضرت رسالت پناه‌، صلّی‌اللّه علیه‌وآله‌، او را از مدینه اخراج کرده به طایف فرستاد؟ و مروان که پدر عبدالملک است در صغرسن با پدر خود در طایف می‌بود و کمال عداوت‌ محمّدرسول‌اللّه را از پدر خود کسب می‌نمود و در زمان خلافت ابوبکر و عمر نیز یارای‌ مراجعت به مدینه نداشت تا آنکه عثمان در ایّام حکومت خویش ایشان را به مدینه آورد و دو دختر خود را به مروان داد و او را وزیر خود گردانید؟(
از جمله مطاعنی که از طرف مخالفین بر عثمان وارد بود همین اجازه‌ٴ ورود حکم‌بن‌عاص و پسرش مروان به مدینه‌ بود.) و پیغمبر به کرّات و مرّات‌ حکم را و هر که را از صُلب او به وجود آمد لعن می‌کرد چنانچه اکثر اصحاب‌ آن حضرت‌، بلکه جمیع اصحاب آن سرور بر این مطلّع و شاهدند؟
و نیز تو نمی‌دانی که هرگاه معاویه و پسرش یزید مروان را والی ولایتی می‌کردند در محافل و منابر زبان به سَب‌ّ ولی‌ّ خدا امیرالمؤمنین علی‌ّبن ابی‌طالب و اهل بیت او که اهل بیت رسول‌اند می‌گشاد و چون او را عزل می‌کردند ترک آن شیوه می‌کرد؟(
 الکامل‌، ج 6، ص 40.) و نمی‌دانی که مروان و اولاد او را بنوالزرقا می‌گویند؟ و این زرقا زنی بود قَوّاده و مشهور و معروف به صاحب‌الرایات‌، که هر گاه در خانه‌ٴ او فاحشه‌ای آمدی زرقا عَلَمی در هوا کردی تا هر که را میل زنا باشد به منزل وی شتابد.( از رسوم دوره‌ٴ جاهلیت بود که هر یکی از زنان بدکار برای آشکار و علنی کردن کار خویش بر درخانه یا خیمه خود عَلَمی بر می‌افراشت‌.) چون پدر حکم که ابوالعاص بن‌امیّه است او را به‌ نکاح خود درآورد حکم از او متولد شد. غرض از این سخنان آنکه عجب از عقل و کیاست تو ای حصین که ما را به بیعت این چنین‌ خاندانی دعوت می‌کنی‌! و من تو را به بیعت اهل بیت نبوّت که حق‌ّ سبحانه و تعالی‌ٰ دوستی و مودّت ایشان بر ما واجب گردانیده وایشان را از جمیع عیوب ظاهراً و باطناً مبرّا و معرّا ساخته‌ دعوت می‌نمایم‌.

  بعد از مکالمه‌ٴ بسیار قرار به کارزار گرفت و در میان هر دو طایفه جنگ درگرفت‌. آن روز تمام نایره‌ٴ قتال و جدال اشتعال داشت و ظفر از جانب سلیمان بود، امّا چون صبح روز دیگر شد ابن‌زیاد شرحبیل بن ذی‌الکلاع را با هشت هزار نفر به مدد حصین فرستاد. و این‌ روز جمعه بود. از اوّل صبح جنگ در گرفت تا وقت نماز جمعه رسید. پس هر دو  فریق دست از کارزار بازداشته به ادای نماز مشغول شدند. بعد از فراغ از نماز باز شروع در جنگ شد. چون سلیمان کثرت اهل شام مشاهده نمود پیاده شد و جمعی کثیر از سپاه عراق با او پیاده شده دادِ مردی و مردانگی داده، بسیاری از سپاه شام را به قتل رسانیدند. در این اثنا پسر حصین بن نمیر با جمعی پیاده‌ٴ تیرانداز پیش آمده لشکر عراق را تیرباران کردند. ناگاه به تیر یزیدبن حصین‌، سلیمان بن صُرَد به قتل رسید.

بعد از آن مسیب بن نجبه راٴیت برگرفته چندان حرب کرد که او نیز کشته شد. بعد از آن‌ رایت را عبداللّه‌بن سعد در بغل گرفت و این آیه که فَمِنْهُم مَن‌ْ قَضٰی نَحْبَه وَ مِنْهُم‌ْ مَن‌ْ یَنْتَظِر(احزاب‌، 23) یعنی‌: بعضی را اجل موعود فرا رسید و بعضی منتظرند می‌خواند و در کارزار دادِ مردانگی‌ می‌داد. در این اثنا صدسوار به لشکر عراق رسیده خبر دادند که اینک سعدبن حُذَیفه با صدوهفتاد کس از مداین و مُثَنّی بن مَخْرمه‌ٴ عبدی با سیصد کس از بصره به شما می‌رسند.

عبداللّه سعد گفت‌: تا آمدن ایشان ما زنده نخواهیم ماند. و چون آن سواران ضعف سپاه عراق‌ را مشاهده کردند فورا بازگشته روی به یاران خود رفتند و عبداللّه سعد به دست ربیعةبن‌ مخارق به قتل رسیدند. برادر عبداللّه‌، خالدبن سعد چون دید که ربیعه برادرش را کشت بر ربیعه حمله کرده شمشیری بر او زد، ولی چون لشکر شام بسیار بود هجوم آورده ربیعه را از دست خالد خلاص کردند و خالد را نیز به برادرش رسانیدند.
آنگاه رایت‌ْ عبداللّه‌بن وال برگرفت‌. ادهم بن محرز باهلی از سپاه شام حمله آورده او را به‌ قتل رسانید. این عبداللّه وال از فقها و عبّاد زمانه بود. چون ابن وال به قتل رسید رفاعةبن شداد بجلی رایت برگرفت و با یاران خود گفت‌: همه‌ٴ مردم ما کشته شدند و اگر ما در این معرکه ثبات‌ قدم ورزیم آنچه مانده‌اند نیز کشته شوند و این مذهب از جهان برافتد بهتر است که ما راه کوفه پیش گیریم‌. امید است که حق‌ّ سبحانه و تعالی ما را قوّتی دهد که باز خون امام مظلوم را توانیم گرفت‌.عبداللّه‌بن عوف گفت‌: ای رفاعه راست می‌گویی که صلاح در آن است که ما به جانب کوفه‌ مراجعت نماییم‌، امّا اگر این لحظه روی گردانیده متوّجه آن ناحیه شویم دشمنان تعاقب‌ نموده از ما یکی را زنده نگذارند. پس مصلحت در آن است که ما به لشکر خود رویم و چون‌ شب تاریک شد سوار شده و به جانب کوفه روان شویم و تا روز روشن نشود از رفتن ما آگاهی نیابند.

پس دست از جنگ بازداشته هر دو طایفه به لشکرگاه خود قرار گرفتند. چون از شب‌ پاره‌ای بگذشت اهل عراق از رودخانه‌ٴ عین‌الورده گذشته پل را خراب کرده متوجّه راه عراق‌ شدند. چون صبح شد اهل شام فهمیدند که سپاه عراق از آب گذشته‌اند. ایشان نیز بازگشتند.

----------------------------------------

منبع:تاریخ الفی

قیامهای سال ۶۴ هجری

قیام توابین

 تّوابین(برای اطّلاع از اخبار و کیفیت خروج توّابین‌؛ رک  الکامل‌، ج 4، ص 158 از متن عربی‌)‌، گروهی از اهل کوفه بودند که با نامه های آنها امام حسین‌، علیه‌السّلام‌، به سوی کوفه آمده بود و چون به آنجا رسید آن‌ گروه از یاری امام‌ خودداری کردند، بلکه بیشترشان در زیر پرچم عمرسعد به کربلا رفته امام حسین و اهل بیت او، علیهم‌السّلام‌، را به قتل‌ رسانیدند.

  این افراد بعد از مدتی پشیمان شده انگشت حسرت به دندان گرفته برخود نفرین‌ می‌کردند و می‌گفتند: زیان دنیا و آخرت نصیب ما شد که ما امام حسین‌، علیه‌السّلام‌، را دعوت کردیم و بر روی او تیغ کشیدیم تا از بیوفایی ما فرزند رسول‌اللّه با جمعی از اهل بیت و موالیان و شیعیان کشته شد. و رؤسای این جماعت‌ِ پشیمان، پنج نفر بودند: سلیمان بن صُرَد خُزاعی‌، مسیّب‌بن نَجْبةالفزاری‌، عبداللّه‌بن وال التَمیمی‌، و رفاعةبن شداد بجلی‌.

 
 این پنج نفر از اصحاب‌ امیرالمؤمنین علی‌، علیه‌السّلام‌، بودند و این هر پنج کس بر طلب خون امام‌حسین‌، علیه‌السّلام‌، مصمّم شدند و جمعی کثیر از شیعیان اهل بیت در این راه با ایشان اتّفاق کردند و در خانه‌ٴ سلیمان بن صُرَد خزاعی جمع‌ آمدند. پس مسّیب‌بن نجبه‌، که با عمرسعد در کربلا بود، آغاز سخن کرد و گفت‌: خدای، سبحانه‌ و تعالی ما را به طول عمر در دنیا مبتلا گردانید تا در انواع فتنه‌ها افتادیم و به امور ناشایسته‌ مبتلا گشتیم‌. اکنون از اعمال قبیحۀ خود نادم گشته می‌خواهیم که دست در دامن توبه و انابه‌ زنیم‌، شاید که حق، سبحانه و تعالی توبۀ ما را قبول کند.
پس هر کس از آن جمع که به کربلا رفته بود عذری می‌گفتند. بعد سلیمان بن صُرَد گفت‌: این عذرها از شما شنیدنی نیست و توبۀ شما مقبول نیست و حیلۀ خلاصی شما از عذاب الهی و قهر نامتناهی جز آن نیست که خویشتن را در معرض تیغ آرید، چنانچه بسیاری از بنی‌اسرائیل به حکم آیه‌ٴ وافی هدایۀ
اًنًکُم‌ْ ظَلَمْتُم‌ْ اءَنْفُسَکْم‌ْ بِاتّخٰاذِکُم‌ْ الْعِجْل‌َ فَتُوبُوا اًلٰی بَارئکُم‌ْ فَاقْتُلُوا اَنْفُسَکُم‌ْ
(بقره آیۀ 54) خود را در معرض‌ تیغ آورده یکدیگر را به قتل رسانیدند. و حاصل معنی این آیه آن است که حق‌ّ سبحانه و تعالی می‌فرماید که به درستی که شما ای بنی‌اسرائیل ظلم کردید بر نفسهای خود که گوسالۀ سامری را معبود خود گرفتید، پس باز گردید به جانب خالق خود و بکشید یکدیگر را.
وقتی شیعیان این سخن از سلیمان بن صُرَد شنیدند همگی به زانوی استغفار افتاده‌ گفتند: مصلحت آن است که شمشیرها از نیام انتقام بیرون آریم و سنانها بر گوش اسبان راست‌ کرده جهان را از لوث وجود دشمنان آل محمّد پاک گردانیم‌. پس همه بر این معنی یک جهت‌ و یکدل شده گفتند: بعد از این باید که قتله‌ٴ امام حسین‌، علیه‌السّلام‌، را و هر که در کشتن او فرمان داده و هر که در قتل وی سعی نموده و هر کسی که به قتل او خوشحال شده در هر جا که‌ یابیم بکشیم تا توبۀ ما به درجۀ قبول افتد.

 چون نظر ایشان بر این قرار گرفت‌، گفتند: ما را امیری باید که هیچ کس از امر و نهی او تجاوز نتواند نمود. بعد از مشاوره همه به امارت سلیمان‌بن صُرَد قرار دادند و با یکدیگر چنین قرار گذاشتند که بعد از فتح و ظفر، امام زین‌العابدین علّی‌بن‌الحسین را بر سریر خلافت نشانند. و در این باب به اطراف و اقطار ولایات رسولان فرستاده نامه‌ها نوشتند، بدین مضمون‌: بر آل محمّد چنین ظلمی رفته که جهانیان را معلوم است‌. دوستان‌ خاندان نبوت باید اسباب جنگ را آماده ساخته در فلان وقت به کوفه مجتمع شوند تا به‌ انتقام اعدای اهل بیت از روی بصیرت و یقین شروع نماییم‌.
از جمله کسانی که سلیمان بن صُرَد در این باب به او نامه نوشته سعیدبن حُذَیفةالیمانی‌ بود. و این سعید در مداین بود و از مشاهیر شیعیان امیرالمؤمنین علی‌، علیه‌السّلام‌، بود. و چون‌ نامه به سعید رسید، سعید جمیع محبّان و شیعیان علی را جمع کرده مکتوب سلیمان بر ایشان خواند. همه از روی طوع و رغبت قبول نموده جوابی به سلیمان نوشتند و او را در این باب تحسین بسیار نموده و تحریض بلیغ کردند.

و نیز نامۀ دیگری به مثنّی بن مخزمةعبدی‌، که از رؤسای شیعیان بصره بود، نوشت‌. او نیز شیعیان را جمع کرده و از همه در این باب بیعت گرفته به سلیمان نوشت که‌: ما گروه‌ شیعیان علی‌، علیه‌السّلام‌، را هرگاه اشاره کنید با همگی در مقام خدمت و اطاعت ایستاده‌ایم‌:

در کامل‌التواریخ مسطور است که ابتدای اتّفاق این جماعت توّابین بر طلب خون امام‌ حسین‌، علیه‌السّلام‌، در سال قتل امام حسین‌، علیه‌السّلام‌، بود که سال شصت و یکم است‌، امّا ظهور ایشان بعد از موت یزیدبن معاویه در سال شصت و چهارم‌ شد. و در این مدّت به فرموده‌ٴ سلیمان بن صُرَد از جمیع شیعیان مال زکات می‌گرفتند و پیش‌ عبداللّه بن وال‌التمیمی جمع می‌کردند تا در وقت کار در مصالح لشکر خرج کنند. و در این سال که یزید بن معاویه به مستقر خود رفت و ابن‌زیاد از عراق متوجّه شام گشت شیعیان علی‌ به اطلاع سلیمان رساندند که در این زمان که عراق از گماشتگان یزید خالی است، باید شروع به گرفتن انتقام کرد که بهتر از این فرصت به دست نمی‌آید.
سلیمان گفت‌: هنوز مصلحت نیست‌؛ زیرا اکثر معارف کوفه در قتل امام‌ حسین‌، علیه‌السّلام‌، شریکند و چون ما طلب خون آن حضرت بکنیم ایشان با ما جنگ خواهند کرد. و حالا با ما آن مقدار سپاه نیست که ما به مدد ایشان با این‌ جماعت مقاومت توانیم کرد و این زمان که یزید مرده مردم بیشتر از پیشتر به ما اتّفاق خواهند کرد. پس مصلحت در آن است که جمعی از مردم دانا به اطراف و جوانب ولایات فرستاده‌ شود تا به تجدید مراسم بیعت پرداخته نوعی نماید که ما را قوّتی و شوکتی تمام حاصل شود.

و در این اثنا از طرف ابن زبیر(که در مکه شورش کرده بود)، عبداللّه‌بن یزید و ابراهیم بن محمّد طلحه به ضبط کوفه در رسیدند؛( عبداللّه بن‌یزید برای نمازگزاردن و ابراهیم بن محمّد برای جمع‌آوری خراج به کوفه آمده بودند؛ رک  الکامل‌، ج 5، ص 317) حال آنکه مردم کوفه پیش از آمدن ایشان عمروبن حریث را که گماشتۀ ابن‌زیاد بود از شهر بیرون کرده بودند.

* * *

قیام مختار

و از جمله وقایع این سال آمدن مختار است به کوفه و دعوت نمودن مردم را بر طلب خون‌ شهید مظلوم ابی‌عبداللّه الحسین‌. تفصیل این قضیّه [را] در کامل‌التواریخ ابن‌اثیر چنین ایراد نموده که شیعیان امیرالمؤمنین علی‌، علیه‌السّلام‌، دائماً سب‌ّ مختار می‌کردند و از جمله دشمنان‌ اهل بیتش می‌شمردند. سبب این آن بود که در وقتی که امام حسن جهت جنگ معاویةبن‌ ابی‌سفیان به مداین آمد و معاویه به مکر و حیله لشکر آن حضرت را چنان بفریفت که جمعی‌ اوباش از ایشان بر سراپرده‌ٴ امام حسن ریخته بر آن حضرت طعن زدند، بنابراین امام‌حسن از آنجا کوچ کرده به قصر ابیض مداین درآمد و حاکم آنجا در آن وقت سعید بن مسعود ثقفی‌ بود عموی مختار، و مختار در آن زمان جوان بود. چون دید که مردم از امام حسن‌، علیه‌السّلام‌، برگشته‌اند و برتری حکومت معاویه آشکار است به عم‌وی خود گفت‌: اگر جاه و حکومت میخواهی‌ حسن‌بن علی را گرفته پیش معاویه فرست‌. سعید گفت‌: لعنت خدا بر تو باد که به واسطه‌ٴ جاه‌ دنیوی فرزند رسول خدا ، جَل‌ً جَلاله‌، را که پناه به منزل من آورده می‌خواهی بگیرم و به دشمن‌ بسپارم‌! به هر روی از آن وقت مختار مورد طعن شیعیان امیرالمؤمنین علی بود تا آنکه در زمان حکومت یزید امام حسین‌، علیه‌السّلام‌، مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد. چون مسلم به کوفه رسید اوّل کسی‌ که با او بیعت کرد مختار بود و مسلم را به سرای خود فرود آورده، یاری بسیار می‌نمود. اتّفاقاً در وقتی که مسلم‌بن عقیل در کوفه ظهور کرد مختار در کوفه نبود و به جهت امر مهمی به دهی‌ از دهات خود که او را لُقْفٰا میگفتند(هر سه نسخه‌: لعفا. این محل‌ّ در تاریخ طبری و معجم‌البلدان ((لقف‌)) ثبت شده است‌. مجموعه‌ٴ چاههایی که دارای‌ آب شیرین و در بالای منطقه‌ٴ قوران قرار دارد و مزرعه و نخلستان هم ندارد.) رفته بود. چون خبر بیرون آمدن مسلم‌بن عقیل به او رسید همان لحظه بی‌توقّف با جمعی از موالیان سوار شده خود را به باب‌الفیل کوفه رسانید. چون مختار به آنجا رسید نماز شام بود. دید که از جانب عبیداللّه زیاد، عمروبن حُرَیْث با جمعی کثیر با رایت ابن زیاد در آنجا ایستاده‌. مختار متحیّر بماند. چون خبر آمدن مختار به‌ عمروبن حریث رسید او را امان داده طلبید. امّا علی‌الصباح عمارةبن ولید(مراد، عمارةبن ولید بن عُقبه است‌) به ابن‌زیاد رسانید که امشب مختار با جمعی کثیر به مدد ابن عقیل آمده بود و چون دید که کار او از پیش نرفت‌ پناه به عمروبن حُرَیْث برده والحال با اوست‌. پس ابن زیاد کس فرستاد و مختار را طلبیده‌ گفت‌: شنیده‌ام که با جمعی کثیر به نصرت ابن عقیل آمدی‌. مختار گفت‌: من این کار نکردم‌، بلکه من با رایت عمروبن حریث بودم‌. عمرو نیز گواهی داد که مختار با من بود. پس ابن‌زیاد قضیبی که بر دست داشت بر روی مختار زد چنانچه یک چشمش کور شد و گفت‌: اگر عمرو گواهی نمی‌داد تو را به ابن‌عقیل می‌رسانیدم‌. و بعد از آن دستور داد مختار را به زندان بردند. القصّه‌؛ مختار در زندان ابن‌زیاد بود تا آنکه امام‌حسین‌، علیه‌السّلام‌، شهید شد. بعد از آن‌ عبداللّه‌بن عمر به واسطۀ آنکه خواهر مختار زن او بود پیش یزید شفاعت کرده مختار را از بند ابن‌زیاد خلاص کرد. امّا ابن‌زیاد او را از کوفه اخراج نمود. پس مختار به جانب حجاز آمد و در وقت خروج عبداللّه بن‌زبیر با او بیعت کرد،( مختار با این شرط با ابن‌زبیر بیعت کرده بود که از اوامر و نواهی او بیرون نرود.) چنانچه در حین محاصره حصین‌بن نمیر با ابن‌زبیر بود، راضی از وضع او نبود، بنابراین در رمضان سال شصت و چهارم از مکّه بیرون‌ آمده خود را به کوفه رسانیده و آنجا شروع در دعوت مردم کرد و ایشان را بر طلب خون امام‌ حسین تحریض می‌نمود. و جمعی از شیعیان به او بیعت کردند و طایفه‌ای دیگر گفتند: ما سلیمان بن صُرَد را بر خود امیر ساخته‌ایم و او در مقام آن آمده که انتقام از اعداء آل محمّد بستاند. پس مختار با سلیمان ملاقات کرده گفت‌: هرگز فرصتی به از این نخواهیم یافت که یزید مرده و پسرش ترک حکومت کرده و احوال بنی‌امیّه در کمال آشفتگی و سقوط است‌، باید که‌ ظاهر شوی و کار خود را انجام دهی‌. سلیمان گفت‌: هنوز وقت آن نیست‌. مختار چون این کلمه از سلیمان شنید از او مأیوس گشته بیرون آمد و گفت‌: این مرد خرف‌ شده و فرتوت‌. جنگ کار او نیست‌؛ چه‌، فرصتی چنین از دست می‌دهد و اهمال می‌ورزد. بعد از آن نامه‌ای از محمّد بن حنفیّه بیرون آورده به مردم نموده گفت‌: امام وقت اوست نه علّی‌بن‌ حسین زین‌العابدین‌،( مختار قبل از آمدن به کوفه‌، برای اینکه موقعیت خویش را تثبیت کند، نخست از امام سجّاد(ع‌) اجازه خواست تا مردم را به حمایت از وی بخواند و قیام خود را به نام او آغاز کند. امّا امام زین‌العابدین دعوت او را نپذیرفت‌. مختار چون از جانب امام سجّاد مأیوس شد، دعوت خود را به نام محمّد حنفیّه آغاز کرد.)  زیرا که او به علم زیاده است و به علی‌ّبن‌ابی‌طالب نزدیکتر و به کتاب‌ خدا و سنّت مصطفی اعلم‌، و وصی‌ّ پیغمبر است‌. و مضمون نامه آن بود که‌: چون‌ سلیمان بن صُرَد در طلب خون امام حسین‌، علیه‌السّلام‌، تقصیر می‌نماید و در قتل قاتلان آن‌ جناب تاٴخیر می‌ورزد، باید که تو به کوفه روی و شیعه‌ٴ پدرم را جمع نموده بگویی که بیرون‌ آیند و خون امام حسین را طلب کنند. و باید که بیعت مرا از کوفیان گرفته در میان ایشان باشی‌ تا از این جانب کس فرستاده شود. چون شیعیان این نامه بدیدند بسیاری از سلیمان بن صُرَد رویگردان شدند و به مختار پیوستند و مختار با شیعه گفت‌: اگر سلیمان بعد از اخراج گماشتۀ ابن‌زیاد شهر را ضبط کرده بودی‌ هرگز ابن‌زبیر را مجال آن نبودی که عمّال خود را به کوفه فرستد. و مختار، محمّد حنفیه را مهدی‌ خواند و مردمان را گفت‌: سلیمان کار را تباه گردانید و من نزد وی می‌نویسم‌، تا چه فرماید.
امّا چون سلیمان شنید که مختار در مقام مخالفت است و اهل شام به مروان حکم بیعت‌ کرده‌اند و او ابن‌زیاد را به کوفه خواهد فرستاد، بسیار اندیشه‌ناک شده تبعه‌ٴ خود را طلبید و گفت‌: اگر مختار می‌خواهد که از قِبَل‌ِ محمّدحنفیه بیرون آید هیچ مضایفه نیست‌، و امام‌زمان‌ علی‌ّبن‌الحسین است‌. ما تا آن زمان که به مردم مقررّ کرده‌ام نرسد از قِبَل‌ِ امام علی‌ّبن‌الحسین‌ بیرون نخواهیم آمد، چرا که پیش از آنکه ما جمعیت و استعداد به هم رسانیم اگر به دعوی‌ خون امام حسین بیرون آییم‌، بقیّةالسیف شیعۀ اهل بیت که مانده نیز کشته شود.

 در این اثناء شخصی از اهل شام که در کوفه می‌بود نزد عبداللّه‌بن‌یزید،(در روضةالصفا به صورت عبداللّه‌بن زید آمده است‌.) که از جانب ابن‌زبیر والی کوفه بود، رفت و گفت‌: ای امیر از خود غافل مباش که خوارج بسیار در این شهر جمع شده طایفه‌ای از ایشان به مختار پیوسته‌اند و جمعی به سلیمان بن صُرَد. و می‌خواهند که بی‌خبر به سرای تو درآیند و تو را هلاک کنند. مصلحت آن است که بی‌خبر جمعی را به خانه‌ٴ مختار و سرای سلیمان فرستی تا هر دو را گرفته به زندان برند. و اگر می‌دانی‌ که این معنی بی‌جنگ میسّر نخواهد شد استعداد جنگ باید کرد. عبداللّه‌بن یزید پرسید: این جماعت چه مذهب دارند؟ گفت‌: ایشان دعوی تشیّع می‌کنند و خون حسین‌بن علی را طلب می‌نمایند. عبداللّه گفت‌: من حسین را نکشته‌ام که ایشان قصد من‌ کنند. آن کس که حسین را کشته از جانب شام می‌آید، سزاوار آن است که شیعیان با او محاربه‌ نمایند نه با من‌. بعد از آن فرمان داد که تامردم به مسجد حاضر شوند. چون خلایق به مسجد حاضر شدند عبداللّه‌بن یزید به منبر رفته بعد از حمد و ثنای الهی و درود پبامبرگفت‌: "ای مردمان‌، بدانید چنین می‌شنوم که طایفه‌ای از شیعۀ علی اتّفاق نموده‌اند که خون امام‌ حسین‌، علیه‌السّلام‌، از من طلب دارند. به خدا سوگند که من حسین‌بن علی را نکشته‌ام و نگفته‌ام که او را بکشند و به کشتن او راضی هم نبوده‌ام‌. من می‌دانم [آنان‌] که بر حرب آن‌ جماعت اتّفاق نموده‌اند چه کسانند، لیکن من با مسلمانان پیش از آنکه ایشان در مقام حرب‌ برآیند نمی‌خواهم که حرب کنم یا ایشان را برنجانم‌. همه کس را معلوم است که قاتل حسین‌بن‌ علی، پسر زیاد است . خون آن جناب از او باید طلبید. مرا ابن‌زبیر ــ که او نیز طالب خون‌ حسین است ــ جهت ضبط کوفه فرستاده‌." بعد از ادای این کلمات از منبر فرود آمده و به دستور سابق به حکومت مشغول شد و مختار و سلیمان‌بن صُرَد هر روز جدا جدا به سلام می‌رفتند.

طبری گوید که چون عبدالله بن یزید این سخنان را گفت، ابراهیم بن محمد بن طلحه او را ضعیف آرامش جوی خواند و گفت اگر کسی بر علیه ما قیام کند او را میکشیم و پدر را به جای پسر و پسر را به جای پدر و دوست را به جای دوست میگیریم و سردسته را به جای کسانش تا تسلیم حق شوند و به اطاعت گردن نهند. مسیب بن نجبه سخنش را برید و گفت پسر پیمانکشن ما را از خشونت و شمشیرت میترسانی و او را سب کرد و سخن امیر را تأیید نمود عبدالله بن وال تیمی نیز برخواست او را مذمت کرد. جمعی از عمال ابراهیم بن محمد و گروهی از همراهانش خشمگین شدند و به دفاع از او ناسزا گفتند و مردم نیز آنها ناسزا گفتند و مجادله کردند وقتی عبدالله بن یزید این وضع را دید فرود آمد و به خانه رفت. ابراهیم هم در حالی که میگفت سستی عبدالله بن یزید را به ابن زبیر گزارش خواهد کرد رفت.

حکومت معاویة بن یزید و صعود مروانیان

 پیش از این از حکومت یزید و احوالات دوران حکومت او سخن گفتیم و اکنون. به وضع امرپراتوری اموی بعد مرگ یزید میپردازیم.

ادامۀ وقایع سال ۶۴ هجری

 با مرگ یزید اهل شام، در نیمۀ اول ماه ربیع الاوّل، با پسرش که معاویه نام داشت بیعت نمودند. معاویة بن یزید، پس از چهل روز یا سه ماه خلافت، بزرگان کشوری را جمع کرد و بدانها گفت که از عهدۀ خلافت برنمیاید و سپس گفت:

 «من خواستم که از برای شما خلیفه‌ای تعیین کنم‌، چنانچه‌ ابوبکر عمر را نصب کرد، امّا مثل عمر هیچ کس نیافتم‌. باز گفتم که این کار را به شورا حواله‌ کنم‌، چنانچه عمر حواله کرد. این معنی نیز بنابر عدم صلاحیت خلق در حیز تأخیر و تعویق‌ افتاد. اکنون شما اختیار دارید. هر که را خواهید به خلافت تعیین کنید.»

شامیان گفتند: هر که را تو به خلافت تعیین کنی ما از او اطاعت میگنیم‌. معاویه گفت‌: من‌ شیرینی خلافت شما را دیده‌ام، چگونه متقلّد وزر و گناه آن گردم؟ و به روایتی گفت‌: من‌ تلخی ترک خلافت درک کرده، شیرینی آن را به بنی‌امیه رها می‌کنم‌.

پس از این سخنان معاویة بن یزید، خانه‌نشینی اختیار کرد تا اینکه در همین سال جان سپرد. برخی نیز میگویند وی را زهر خوراندند. مدت عمر معاویه بیست و سه سال بود. کنیۀ معاویةبن‌یزید، ابوزید بود و بعد از آنکه خود را از خلافت خلع کرد او را ابولیلی‌ میخواندند،زیرا اعراب مستضعفان را با این کنیه میخوانند.

تذکر: گویند معاویةبن یزید قبل از ترک خلافت طی خطبه‌ای کردار معاویه و یزید (جد و پدرش) را نکوهش کرد و گریست‌. علت انصراف وی‌ از خلافت را بی‌تاٴثیر از تبلیغات معلّم و یا دو نفر از کنیزان وی نمی‌دانند؛ ر.ک تتمةالمنتهی‌، ج۱،ص ۷۲. در خصوص‌ این خطبه‌ٴ عبرت‌انگیز و تاریخی که از اسناد مهم تاریخی است‌؛ ر.ک نجوم‌الزاهره‌، ج‌۱،ص ۱۶۴ به نقل استاد قاضی‌ طباطبائی در تعلیقات و حواشی بر تجارب‌السلف‌، تبریز هزارو سیصد و پنجاه و یک‌، ص ۴۰.

البته طبری این ماجراها را بیان نمیکند و میگوید که وی بعد از چهل روز یا سه ماه خلافت بمرد. سن وی را نیز در زمان مرگ ۳۰ سال و هجده روز میداند.

عبیداللّه بن‌زیاد و ادعای خلافت

 وقتی خبر مرگ یزید به عبیدالله رسید، او که حاکم بصره بود، اهل بصره را جمع کرد برایشان خطبه‌ای بدین مضمون، ایراد کرد:

 «منشاء و مولد من این شهر است و من در میان شما بزرگ شده‌ام‌. در آن روز که والی شما شدم جنگاوران شما هیجده هزار(طبری گوید: هفتادهزار) بودند، امروز عدد ایشان به هشتاد هزار رسیده‌. هر کس را که از وی ترسی بود در میان شما نگذاشتم‌. اکنون بدانید که یزید وفات یافته و خلافی در میان اهل اسلام پدید آمده و حالا از ارباب اسلام هیچ طایفه‌ای به قوت و شوکت شما نیست‌. هر که را میخواهید به خلافت تعیین نمایید.»

بصریان گفتند کسی را بهتر از تو نمیدانیم. عبیدالله ابتدا امنتاع نمود، ولی بصریها با او بیعت کردند ولی وقتی از پیش او بیرون آمدند، دستهایی که با آنها بیعت نموده بودند را به دیوار کشیدند و گفتند: ابن‌مرجانه (ابن‌زیاد) میپندارد که ما راست میگوییم و او را خلیفۀ خود میدانیم.[به خدا خطا میکند-طبری]

 عبیدالله، دو فرستاده را نیز به کوفه فرستاد و از آنها بیعت خواست ولی کوفیان فرستادگان عبیدالله را با پرتاب ریگ از خود راندند و در این امر سخنان دو تن از بزرگان کوفه نقشی اساسی داشت.

 در پی این ماجرا، بصریان نیز سر از اطاعت عبیدالله برداشتند. عبیدالله نیز بخشی از بیت المال را برداشته به قبیلۀ ازد پناهنده شد. مردم بصره نیز با عبدالله بن نوفل، بیعت کردند و گفتند تو از شهر در برابر اهل غوغا حفاظت کن تا خلیفه مشخص شود. کوفیان نیز عامر بن‌مسعود بن‌امیه عمی را به امارت برگزیدند.

شورش ری

 دیدیم که در دوران اوج قیامها بر ضد امویان، ایران در آرامش به سر میبرد ولی وقتی خبر مرگ یزید به مردم ری رسید، فرخان رازی سر به شورش برداشت و گماشتۀ یزید را اخراج کرد. والی کوفه سپاهی به فرماندهی محمّدبن عُمَیْربن عطارد بن حاجب تمیمی دارمی را به جنگ فرخان رازی تعیین نمود. زمانی که محمد بن عمیر به نزدیکی ری رسید فرخان نیز با سپاهش بیرون امد و جنگ بزرگی روی داد و محمد بن عمیر مجبور به عقب نشینی شد. والی کوفه اینبار، عتاب بن ورقاء ریاحی تمیمی را برای جنگ با فرخان فرستاد. بین فرخان و عتاب کارزاری مردانه شد که منجر به مرگ فرخان گردید و عتاب با شکوه و جلال شهر ری را تسخیر کرد.

 اینکه علت این شورش چه بود را نمیدانیم. شاید در جهت برای کسب استقلال بوده باشد و شاید هم بخاطر فرار از مالیات سنگین امویان و شاید هم بخاطر رفتار تحقیرآمیز امویان با مردم ایران. البته ممکن است تمام این مسائل در پشت پرده بوده باشد.

خلیفۀ دیگری در خراسان

  وقتی خبر مرگ یزید و معاویه بن یزید به خراسان رسید، سلم بن زیاد که گماشتۀ آندو بر خراسان بود قصیدۀ غرایی در مورد ضعف امویان خواند و به مردم گفت که خلیفه مرده است و شما هر کس را میخواهید به خلافت برگزینید. گویند اهالی خراسان سلم را به خلافت برگزیدند ولی دو ماه بعد او را از این مقام خلع نمودند.

 گویند که سلم،وقتی او را به خلافت برگزیدند، قصد دمشق کرد ولی درگیریهای پیاپی در خراسان روی داد و در نهایت این ولایت به دست ابن خازم افتاد.

افزایش قدرت عبدالله بن زبیر

 عبدالله که حکومتش با وضع بنی امیه، نیرو گرفته بود دو فرستاده برای امارت و گرفتن خراج به کوفه فرستاد و کسی را به حکومت موصل برگزید. یکی از بزرگان بصره را نیز به حکومت بصره گماشت.

 از سوی دیگر، جمعی از بزرگان شام، مثل‌ ضحّاک‌بن قیس‌، زفربن حارث‌ و نعمان بن بشیر انصاری با عبدالله بن زبیر بیعت کرده مردم‌ را به مبایعت او دعوت می‌نمودند و شامیان بجز اهالی اردن، مجموع هواخواه ابن‌زبیر بودند.

 در کامل التواریخ آمده است، که عبیدالله بن زیاد پس از بیعت اهل بصره با فرستادۀ عبدالله بن زبیر، به ازدیها پناهنده شد. هر چند بزرگ ازدیان، مسعود بن عمرو، با پناه دادن به عبیدالله مخالف بود، ولی بنا بر رسوم عرب نمیتوانست او را پناه ندهد(زیرا پیش از اینکه او در جریان باشد، پسر عموی همسرش، حارث بن قیس ازدی، بدو پناه داده بود.)

 برخی نیز میگویند، مسعود به واسطۀ همسرش، ام بسطام به عبیدالله پناهد داد.

 عبیدالله بن زیاد، توانست ازدیان و قبیلۀ ربیعه را با خود متحد سازد و بر بصره حمله کند ولی این حمله به شکست و مرگ  مسعود منجر شد و عبیدالله به شام گریخت.

 وقتی ابن‌زیاد به شام رسید بزرگان دو گروه شده بودند؛ گروهی می‌گفتند که باید با خالدبن یزید بیعت کرد تا حکومت از دودمان بنی‌امیّه بیرون نرود و طایفه‌ای می‌گفتند که عبدالله زبیر، قریشی است و حالا بر اکثر ولایات استیلا یافته‌، با وی بیعت باید کرد. امّا امیر فلسطین، حسّان‌بن‌ مالک، چون این اختلاف میان مردم را دید از جانب خود نائبی در فلسطین گذاشته خود به‌ اردن رفت و خالدبن یزید را از دمشق طلب نمود. خالد به اردن پیش حسان رفت و حسّان‌ گفت‌: من چنان می‌کنم که جمیع بزرگان شام به حکومت و سلطنت تو اتّفاق نمایند.

 در همین اثنا، حصین بن نمیر، به شام رسید و مردم را از بیعت با عبدالله بن زبیر منع کرد و سخن عبدالله مبنی بر کشتن ده تن شامی در عوض هر کشتۀ مدنی را بازگو کرد و پس متنفر کردن مردم از عبدالله، به اردن رفت و به حسان پیوست.

مروان بن حکم

 اما مروان بن حکم میگفت: که خالد کودک است و ابن زبیر مردی پیر است و فرزند صحابۀ پیامبر است و کسی از قریش به اندازۀ او استحقاق ندارد و باید او را به خلافت برگزید.

 از سوی دیگر ابن زیاد که از ابن زبیر میترسید و به خالد امیدی نداشت، نزد مروان رفت و گفت: شنیده می‌شود که تو می‌خواهی‌ با پسر زبیر بیعت کنی‌. زبیر همان کسی است که اهل کوفه را بر قتل عثمان‌بن عفّان برانگیخت تا تو را در روز قتل او زخم زدند که اثر آن الان بر گردن تو ظاهر است‌. از وی چه خیر و نیکی توقع‌ داری‌؟ مروان گفت‌: چه کنم که خالدبن یزید خردسال است‌! اگر زمام حّل و عقد تمام در قبضه‌ٴ اختیار او آید به لهو و لعب مشغول گشته کار عالم را خراب کند.

 ابن‌زیاد گفت‌: راست می‌گویی و مرا گمان آن است که چون خالد بن یزید، بزرگ شود، همچو پدرش دروغگویی پیشه کند. نمی‌دانم می‌دانی یا نه، که بیش از پنجاه نوشته از یزید نزد من است‌ که در همۀ آنها مبالغت بسیار نموده که ((اگر حسین‌بن علی از بیعت من امتناع نماید در قتل‌ او تأخیر جایز مدار.)) وقتی به فرمانش عمل کردم از روی نفاق در مجالس و محافل اظهار این‌ معنی می‌کرد که‌: من به کشتن حسین راضی نبودم‌، پسر زیاد بی‌رخصت من بر چنین امری اقدام‌ نمود و مرا در عالم بدنام ساخت‌.

 سپس ابن زیاد، به مروان گفت که خود او را برای خلافت مناسب میبیند. مروان نیز به طمع افتاده و از او خواست تا با بزرگان شام و بنوامیه سخن بگوید. عبیدالله موفق شد اکثر اهل دمشق را به بیعت با مروان وادارد.

 امّا ضحاک بن‌قیس اظهار مخالفت نموده جماعتی بسیار از هواخواهان ابن‌زبیر را فراهم‌ آورده قریب به دمشق لشکرگاه ساخت‌. مروان سپاهی عظیم به تشکیل داده به جنگ ضحّاک‌ رفت‌. میان هر دو طایفه جنگی سخت واقع شد و ضحّاک در آن معرکه به قتل رسید. در این‌ اثناء نعمان‌بن بشیر انصاری‌، والی حمص‌، که او نیز دم از ولاء ابن‌زبیر می‌زد به دست اوباش به‌ قتل رسید و مروان بر تمامی شام مسلّط گشت‌.

 پس از تسلط بر شام مروان به مصر حمله برد و حاکمی که ابن زبیر بر آن دیار گماشته بود گریخت. مروان کسی را به حکومت ان دیار گماشت و به شام بازگشت. وس همچنین خواست حکومت حمص را به خالد بن ولید دهد ولی عبیدالله او را از اینکار بازداشت و گفت که او کودک است و پیشنهاد کرد که مادر خالد را به عقد خود در آورد و مروان چنین کرد. بدین ترتیب مروان خلیفۀ اموی شد و سوریه و مصر را نیز در دست گرفت.

------------------------------------------------

منابع:

تاریخ طبری جلد هفتم

تاریخ الفی جلد اول

تاریخ اسلام کمبریچ

اگر منوی نظرات باز نشد اینجا کلیک کنید

حکومت یزید و افشای چهرۀ ضداسلامی بنی امیه

مرگ معاویة بن ابوسفیان

 پیش از این در مورد خلافت معاویه سخن گفتیم. معاویه در سن هشتادسالگی در رجب سال ۶۰ جان سپرد و پسرش که تلاش فراوانی برای ولایت عهدی وی کرده بود به خلافت رسید. معاویه فردی بسیار زیرک و سیاستمدار بود. برعکس یزید از سیاستمداری پدر بویی نبرده بود.

 

 

آغاز کار یزید

 علیرغم وصیت معاویه، یزید تلاش کرد که به زور از حسین بن علی(ع) بیعت بگیرد و همین سیاست را در مورد عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر نیز پیش گرفت. این سه نفر همگی در مدینه بودند. حسین(ع) و فرزند زبیر از مدینه خارج شده به مکه و آمده، احرام بستند.بنا به دلایلی حسین(ع) حج را نیز نیمه کاره رها کرد به سوی کوفه حرکت نمود که در این مورد در بحث زندگانی ائمه بیشتر توضیح میدهیم. سپاه یزید در کربلا با حسین(ع) وهمراهانش روبرو شده با پافشاری بر شعار «یا بیعت یا جنگ» حسین(ع) را که حاضر به بیعت با یزید نبود، در دهم محرم سال ۶۱ به شهادت رساندند.

 

 در این ماجرا سپاه شام و کوفه بسیاری از فرامین اسلام را زیر پا نهاد که تا آن زمان سابقه نداشت یا فقط توسط معاویه انجام شده بود. از آن جمله: اجبار در بیعت، شکستن حرمت اهل بیت نبوت و به اسیری بردن آنها، شکستن حرمت نماز آنهم پس از مجال دادن برای اقامۀ نماز، بستن آب، شکستن حرمت پناه دادن(در ماجرای مسلم بن عقیل)، بیحرمتی به اجساد و به نیزه کردن سرها، جنگ در ماه حرام و...

 

مسائل فوق چهرۀ ضداسلامی بنی امیه را آشکار نمودند و باعث آغاز تحرکاتی بر ضد بنی امیه شدند که تا انقراض حکومت بنی امیه ادامه داشت.

 

 

عکس العمل مردم حجاز

 

 وقتی خبر قتل امام حسین‌، علیه‌السّلام‌، به حجاز رسید عبدالله بن‌ زبیر به استحضار صنادید قریش فرمان داد و رؤسای مکه را طلبیده بر منبر رفت و بعد از ادای‌ حمد الهی و درود حضرت رسالت‌پناهی‌، گفت‌: «ای اهل حرم بدانید که ساکنان عراق و متوطّنان آن دیار همه کافر و فاجرند، مگر اندکی‌. مؤیّد این مقال آنکه کوفیان به ارسال رسل و رسائل‌، حسین علی را که بهتر و مهتر قبایل عرب بود طلب داشتند و چون آن جناب از حرم‌ بیرون رفته روی به کوفه نهاد همان مردم که در بیعت او درآمده انتظار قدوم شریفش داشتند شمشیر در روی او کشیدند تا آن سرورِ دودمان‌ِ رسالت به تیغ ستم آن جماعت با اهل بیت خود کشته شد.»

  بعد از آن بر امام حسین‌، علیه السّلام‌، دعا کرد و به تعداد معایب یزید زبان گشاد و او را به شرب خمر و سایر محرمات منسوب گردانید و خلایق را علی سبیل الشهرة والاعلان به‌ متابعت و مبایعت خود دعوت نمود.

 

و در کامل التواریخ آورده که چون یزید بن معاویه به یقین دانست که ابن زبیر اطاعت و انقیاد او نمی‌نماید و داعیۀ خلافت دارد، ابن عضاة اشعری و مسعده را با جمعی به مکه فرستاد و غلی نقره به ایشان داده گفت‌: اگر عبدالله زبیر را در مقام ملایمت یابید بیعت من بر وی‌ عرض کنید، والا این غل بر گردن او نهاده متوجه دارالخلافه شوید. و گویند با آن غل‌، برنس‌ خز نیز فرستاده بود که بر بالای آن پوشند تا مردم نبینند، و والی مکه در آن حین عمرو بن‌ سعید بود.

 چون آن جماعت به مکه رسیدند دیدند که اکثر اهل حجاز و تهامه مایل به بیعت‌ عبداللّه زبیرند، بلکه با او بیعت کرده‌اند. با وجود این حال بیعت یزید بن معاویه بر عبداللّه‌ عرض کردند و او را تکلیف این معنی نمودند. عبداللّه در جواب ایشان گفت‌: صلاح در آن‌ است که شما به جانب دمشق مراجعت کنید که من نه با یزید بیعت می‌کنم و نه مذلت غل بر گردن می‌گیرم‌. ایشان گفتند: مگر داعیۀ خلافت داری‌؟ ابن زبیر گفت‌: من مطیع و منقادم‌، اما نفس من به این راضی نمی‌شود که به بیعت یزید درآیم و به خواری غل همداستان شوم‌.

پس ایشان بازگشته به دمشق آمدند و آنچه دیده بودند به یزید معلوم کردند. یزید، نعمان‌ بن‌بشیر انصاری و عبدالله بن زیدالاشعری و مسلم بن عتبةالمزنی را با هفت نفر از اشراف و اکابر شام به مکه پیش ابن زبیر فرستاد تا او را به بیعت او دعوت نمایند. چون این جماعت به‌ مکه رسیدند ابن زبیر را در مسجدالحرام یافتند. پس او را به اطاعت و انقیاد یزید دعوت‌ نموده در آن باب مبالغۀ بسیار نمودند. ابن زبیر آن مجلس را به تواضع و تکلف گذرانیده از مجلس بیرون رفت‌. بعد از آن روز دیگر خلوت نموده از نعمان بن بشیر پرسید: ای نعمان به‌ حق‌ّ این بیت‌الحرام که تکلّف نکنی و راست گویی که من بهترم یا یزید؟ پدر و مادر من بهترند یا پدر و مادر یزید؟ عمّه و خالۀ من بهترند یا از آن‌ یزید؟ نعمان گفت‌: ای عبداللّه چون سوگند دادی من راست می‌گویم که تو را و دودمان تو را هیچ نسبت بر یزید و خاندان او نیست‌؛ چه‌ پدر تو زبیر، مادر تو اسماء، و عمۀتو خدیجه و خالۀتو عایشۀ صدیقه است‌. عبدالله گفت‌: پس‌ در بیعت من با یزید چه می‌گویی‌؟ نعمان گفت‌: من راضی نیستم که تو با او بیعت کنی‌. بعد از آن ابن زبیر اظهار مخالفت نمود و اهل شام مأیوس شده مراجعت کرده یزید را از کماهی‌ حالات خبر دادند.

 

اما عبدالله بن زبیر بعد از رفتن ایشان تمام مردم حجاز و تهامه را دعوت نمود و جمیع‌ ایشان در مقام بیعت درآمدند مگر عبداللّه عباس و محمّد حنفیه‌. پس ابن‌زبیر گماشتگان یزید را از مکه بیرون کرد. و به قولی مروان بن حکم و اولاد و اهل بیت او به شام رفتند.

سال ۶۲ هجری و افزایش مشکلات بنی امیه

 

 در این سال یزید عمرو را از حکومت مکه و مدینه عزل کرد و ولید بن عتبه را به جای او گماشت. در کامل التواریخ مسطور است که چون یزیدبن معاویه تولیت مدینه و حجاز را به ولیدبن عتبة بن ابی‌سفیان مفوض داشت‌، به او نوشت که‌: سبب عزل عمرو بن سعید از ایالت آن دیار آن بود که به من رسانیدند که او در باطن با ابن‌زبیر است و اگرنه ابن‌زبیر را به اَسْهَل وجوه می‌تواند گرفت‌. پس باید که تو در باب گرفتن‌ عبداللّه زبیر به هر وجه که باشد تغافل ننمایی و در آن باب سعی و اهتمام به جای آری‌. و اگر به‌ هیچ وجه از روی ظاهر بر او قادر نتوانی شد باید که از راه مکر وحیله درآمده او را دستگیر نموده به دارالخلافه فرستی‌

 

  ولید بن‌عتبه در مقام آن شد که ابن زبیر را غافل ساخته به هر نحوی که باشد دستگیر نماید، که ناگاه خبر رسید که نجدة بن عامر حنفی در یمامه به واسطۀ قتل امام حسین بیرون آمده‌ طلب خون او می‌نماید، و ابن زبیر در حجاز اظهار مخالفت کرد. امّا ابن زبیر از ولیدبن عتبه بسیار ملاحظه داشت‌؛ چرا که او مردی کاردیده بود و ابن زبیر از او بترسید که مبادا به یک حیله‌ای او را به دست آورد، بنابراین از روی مکر و حیله مکتوبی به یزید نوشت که‌:


 «تو به سوی ما مردی فرستادی بی‌حیا که به هیچ وجه رشد خود نمی‌داند و گوش به پند عقلا نمی‌کند و مردم را به واسطۀ درشتی و سوء خُلق از تو متنفّر می‌سازد. اگر تو به جای او کسی که‌ به حسن خلق موصوف باشد و با مردم مدارا کند به سوی ما فرستی هر آینه امیدوارم که به‌ واسطه‌ٴ او بسی امور مشکله آسان شود و تفرقۀ مسلمانان بدل به جمعیت شود و تنفّر خاطر خلایق زایل گردد.»

 

آغاز نهضت مردم مدینه

 

 وقتی نامه به یزید رسید خیال کرد که ابا و امتناع عبدالله بن زبیر از اطاعت و انقیاد او بنابر درشتی و ناهمواری ولیدبن عتبه است‌. پس او را از ایالت آن دیار عزل نموده حکومت‌ آن دیار را به عثمان بن محمدبن ابی‌سفیان ــ که جوانی بود تجربه‌ٴ امور ناکرده ــ ارزانی‌ داشت‌. چون عثمان به مدینه آمد جمعی از اکابر اهل مدینه را تکلیف کرد که به دمشق رفته‌ ملازمت یزید کنند. از جمله‌ٴ آن جماعت عبدالله بن حنظلۀ غسیل الملائکه‌، عبدالله بن ابی عمرو بن حفص‌بن مغیره‌ٴ مخزومی‌، منذربن زبیر و جمعی دیگر از اشراف مدینه متوجه دمشق شدند.

چون به دمشق رسیدند یزید ایشان را تعظیم و تکریم زیاد کرد و هر یکی را صله‌ای‌ لایق داد؛ چنانچه در کامل‌التواریخ مسطور است که عبداللّه‌بن حنظله را صدهزار درم داد و با او هشت پسر بودند هر یکی را ده هزار درم داد. و بعد از چند روز ایشان را رخصت مراجعه داد. همه باز به مدینه آمدند مگر منذربن زبیر که او به عراق نزد ابن‌زیاد رفت‌. و یزید منذربن زبیر را نیز صدهزار درم داده بود.

  چون این جماعت به مدینه آمدند شروع در معایب یزید کرده در مجالس و محافل‌ می‌گفتند که ما از پیش مردی می‌آییم که او را دین نیست و مدام به شرب خمر و استماع لهو و لغو مشغول است و جمعی بی‌دینان نزد او به اقسام فسوق اقدام می‌نمایند. پس عبدالله بن‌حنظله‌ برخاست و گفت‌: «ای اهل مدینه من از پیش مردی آمده‌ام که اگر غیر از فرزندان هیچ کس‌ دیگر نیابم هر آینه با او در راه خدا جهاد می‌کنم‌، و حال آنکه او به من عطا کرده و اکرام نموده‌ و من عطای او قبول نکردم الاّ از برای آنکه به آن مال قوّت گیرم بر جنگ او.» پس اهل‌ مدینه اتفاق کردند و یزید را خلع نمودند و با عبدالله بن حنظله بیعت کردند.

 

 یزید، نعمان بن بشیر انصاری را به مدینه فرستاد و به او گفت‌: «ای نعمان‌، اکثر اهل مدینه‌ قوم تو هستند. باید که ایشان را منع کنی که اگر ایشان به من مخالفت نکنند هیچ کس جرأت بر مخالفت من نخواهد کرد.» پس نعمان‌بن بشیر به مدینه آمد و هر چند مردم مدینه را از مخالفت‌ یزید منع نمود قبول نکردند.

 

سال ۶۳ هجری و قیام مردم مدینه

 

 مردم مدینه بعد از مراجعت نعمان‌بن بشیر، عثمان‌بن‌ابی‌سفیان را که والی مدینه بود از شهر اخراج کردند و جمعی کثیر از بنوامیه که در مدینه‌ بودند در سرای مروان حکم جمع شدند. اهل مدینه ایشان را محاصره نموده از ترددّ مانع شدند. طبری گوید: امام سجاد(ع) در این زمان به مروان و خاندانش پناه داده بود.

 

 ایشان پنهانی کسی را پیش یزید فرستادند و استغاثه نمودند. یزید، عمرو بن سعید(حاکم پیشین مدینه و مکه) را حکم کرد تا با لشکری عظیم از شام متوجه مدینه شده متمردین را به قتل رساند.عمرو بن سعید قبول نکرده به تمهید مقدمات معذرت اشتغال نمود.

  پس یزید رسولی نزد ابن‌زیاد فرستاده پیغام داد که متوجه یثرب گردد و بعد از فتح مدینه به محاربۀ ابن‌ زبیر شتابد. ابن‌زیاد گفت‌:«به خدا سوگند که من از برای این فاسق غزو مکّه و مدینه با قتل فرزند رسول خدا جمع نمی‌کنم‌.» پس خود را به بیماری انداخته عذر خواست‌. طبری گوید که مادر ابن زیاد او را بخاطر قتل حسین(ع) سرزنش نموده بود و این امر دلیل گفتن حرفیست که در بالا از ابن زیاد نقل شده است.

 

چون یزید از رفتن ابن‌زیاد مأیوس شد. مسلم‌بن عقبه را که به مراتب از ابن‌زیاد بدبخت‌تر بود(عین عبارت از تاریخ الفی) به این مهم تعیین نمود و در حین وداع به مسلم گفت‌: ای مسلم سه نوبت مردم‌ مدینه را به اطاعت من دعوت کن‌. اگر قبول نمودند فهوالمراد، والا در قتل و غارت آن بلده‌ تقصیر منمایی‌. و چون در آن وقت مسلم بن عقبه مرضی داشت‌، یزید گفت‌: اگر تو به واسطۀ ضعفی که داری به حرب قیام نتوانی نمود حصین بن نمیر را به نیابت خود تعیین نمای‌. و وصیت دیگر آنکه از بنی‌هاشم در تعظیم و تکریم علی‌بن‌الحسین ،زین‌العابدین، دقیقه‌ای‌ نامرعی نگذار که به من یقین شده که در اوایل اختلاف اهل مدینه پیش او رفته عرض خلافت‌ کردند او ابا نموده از مدینه بیرون رفته در ضیعتی از ضیاع خود ساکن گشته کنج عافیت و سلامت بر مسند حکومت گزیده است‌. طبری گوید که یزید به پناه دادن امام(ع) به مروان نیز اشاره نمودند.(در این مورد که چرا امام سجاد(ع) با مردم مدینه در این قیام همراه نشد در بحث زندگانی ائمه بحث میکنیم.) به نظر میرسد یزید از ماجرای کربلا، به صحت نظر پدرش مبنی برای به حال خود رها کردن اهل بیت پی برده بود.


 چون آواز لشکر شام به اهل مدینه رسید معارف آن شهر جمع شده با عبدالله‌بن‌ حنظله گفتند: بنوامیه را که در سرای مروان حکم مضبوط ساخته‌ایم باید کشت‌؛ چرا که ما از ایشان ایمن نیستیم‌، چه احتمال دارد که چون سپاه مخالف نزدیک شوند این گروه به آن‌ جماعت پیوندند و در روی ما شمشیر کشند و ایشان را تعلیم کنند که از کدام ممر به شهر در می‌باید آمد و چه کیفیت با ما حرب تواند کرد ولی ابن حنظله قبول نکرد و گفت از ایشان قول بگیریم که با ما نجنگند و از شهر بیرونشان کنیم. در بعضی تواریخ چنین به نظر آمده که مروان پیش از این واقعه به شام رفته بود .

 

 

جنگ حرّه و ادامۀ جنایات

 

 به هر حال‌، چون بنی‌امیه از مدینه بیرون آمده متوجه شام شدند چند مرحله قطع نمودند که در اثناء راه در وادی‌القری‌ به مسلم بن عقبه رسیدند. مسلم کس فرستاد و عمرو بن‌عثمان‌ بن‌عفّان را طلبید. چون عمرو حاضر شد از وی پرسید: چه خبر داری از مدینه‌؟ ما را مشورت‌ بنمای که به چه وجه با ایشان جنگ کنیم‌؟ عمرو گفت‌: من در باب اهل مدینه چیزی نمی‌توانم‌ گفت‌؛ چرا که مرا سوگند دادند و عهود و مواثیق گرفتند که خلاف آن نمودن شرط مروّت و اسلام نیست‌. مسلم از این سخن خشمگین شده گفت‌: واللّه اگر پسر عثمان بن عفّان نمی‌بودی‌ همین لحظه تو را گردن می‌زدم‌. و درشتی بسیار کرد. سپس مروان حکم، پسرش عبدالملک را نزد مسلم فرستاد و او مسلم را راهنمایی کرد و گفت: «مصلحت آن است که چون به نزدیک مدینه رسی در میان خرماستان فرود آیی و فرمان دهی تا از فلان موضع علف جهت چهارپایان تو بیارند. و چون سپاه آسوده‌ گردید از جانب مشرق روی به قتال آری و باید که تلاقی فریقین در صبح واقع شود، چنانکه از مبداء طلوع آفتاب تا وقت زوال‌، آفتاب از پس پشت شما به رویهای ایشان تابد تا چشمهای‌ ایشان به شعاع آفتاب خیره شود و معهذا برق تیغها و نیزه‌های شما ایشان را در هیبت اندازد.» و این جانب مدینه را حرّه گویند، از این جهت این واقعه به واقعۀ حره مشهور است‌.

 

عبدالملک در باب محاربه‌ٴ اهل مدینه مسلم‌بن عقبه را چندان تعلیم داد که او تعجّب‌ نموده وبه قول او عمل نموده از طرف شرقی مدینه متوجه محاصرۀ مدینه گشت‌. ارباب آن‌ بلدۀ طیّبه در پیش دروازه‌ٴ غربی‌، که آمد و شد شامیان از آن ممّر بود، خندقی کنده و درها بسته‌ بودند و آماده قتال و جدال گشته و با وجود آنکه‌، بنابر تعلیم عبدالملک‌، مسلم بن‌عقبه از جانبی درآمد که اهل مدینه در آن جانب هیچ تهیّه‌ٴ جنگ نکرده بودند. هر چند مسلم از ایشان‌ بیعت یزید طلب نمود مقبول نیفتاد. بنابراین ناچار مسلم‌بن عقبه به تعبیه‌ٴ سپاه و تسویه‌ٴ صفوف‌ پرداخته خود بنابر ضعفی که داشت در خیمه بر روی تخت قرار گرفت و یکی از غلامان خود را گفته تا علم او را گرفته بر پیش خیمه نگاه داشت‌.

 

  عبدالله بن حنظله‌، فضل‌بن عباس بن ربیعةبن الحارث بن عبدالمطّلب را که در جرأت و جلادت عدیل و نظیر نداشت مقدمۀ لشکر ساخته سواران را ملازم او گردانیده و ایشان خود را بر سپاه شام زده و جمعی انبوه را از ایشان به قتل رسانیدند(آغاز واقعۀ حَرّه روز چهارشنبه بیست‌وهشتم ذی‌حجّةالحرام سال شصت و سه هجری بود.) ولی مسلم با تحریک سپاه شام و ترساندنشان از مجازات یزید آنها را به جوش آورد و فضل و پسرش عبدالرحمن را کشت. از این جهت اهل مدینه‌ دلشکسته شدند و سپاه شام دلیر گشتند و آتش جنگ اشتعال یافته جنگ عظیم دست داد. بسیاری از مسلمانان به قتل رسیدند و بقیة‌السیف را شامیان تا دروازه‌ٴ مدینه راندند. عبدالله‌بن‌ حنظله چون این حالت مشاهده کرد با متابعانش پیاده شده از دروازه بیرون آمدند. مسلم‌امر کرد تا لشکر او نیز پیاده شوند.

شامیان اهل مدینه را تیرباران کردند و سه پسر عبدالله‌بن حنظله به زخم تیر پیش او کشته شدند. عبدالله گفت مرا بعد از فرزندان زندگانی به چه کار آید؟ آنگاه او و برادر مادری‌ او محمدبن ثابت بن قیس الانصاری روی به اعدا آورده چندان جنگ نمودند که به کشته شدند. لشکر شام به شهر درآمد. مسلم‌بن عقبه منادی کرد که خون و مال اهل مدینه بر شامیان‌ حلال است‌. پس سه شبانه روز اهل شام مدینۀ طیبه را غارت کردند و اصحاب رسول‌، صلی‌الله‌علیه وآله‌، در کوهها و غارها مختفی شدند.

 

مسلم پس از سه روز در مدینه بر منبر رفت و فرمان به بیعت داد و و هرکس بیعت نکرد را کشت و در این راه به عبداللّه‌بن ربیعه‌، نبیرۀ ام سلمه‌، رضی‌الله عنها، را هم گردن زد آنهم به جرم اینکه او گفته بود به قرآن و سنت رسول خدا بیعت میکنم ولی مسلم میگفت باید چنان بیعت کنی که هر چه گفت قبول کنی. وی قبول نکرد و سرش قطع شد. مسلم هر کس که راضی به بیعت به کتاب خدا و سنت پیامبر بود را نیز کشت.

 

 در روضةالصفا آورده که بعد از قتل مغفل بن سنان‌، عمرو بن عثمان بن عفّان را به نزد او آوردند. گفت‌: تو خبیث بن طیبی‌. آن کسی که چون با اهل شام ملاقات کنی می‌گویی من‌ عمروبن عثمان‌ام‌، خون پدر من از اهل مدینه طلب کنید. و چون اهل یثرب و حجاز را بینی‌ می‌گویی که من یکی از شمایم‌. بعد از آن فرمود تا محاسن او که بسیار طویل و عریض بود تمامی بکندند و سرمویی از وقاحت در حق‌ّ او فرو نگذاشتند. آخر عبدالملک‌بن‌مروان‌ شفاعت نموده او را خلاص کرد.اما این روایت با ادعای نویسنده مبنی بر خروج کل بنوامیه از شهر به جز مروان و پسرش در تضاد است.

 

مسلم همچنین بنا به درخواست یزید،از امام زین العابدین(ع) بواسطۀ عدم همکاری با اهل مدینه تشکر کرد و از وی درخواستی مبنی بر بیعت با یزید ننمود.

 

سخنان یزید پیرامون حره:

 

 چون خبر واقعه‌ٴ حَرّه به یزید رسید کینه‌های دوران جاهلیت را در شعری این چنین بیان کرد: ((ای کاش پیرمردان‌ قوم من که در بدر بودند حضور می‌داشتند و بی‌تابی قبیله‌ٴ خزرج را از برخورد شمشیر می‌دیدند، سخت شاد می‌شدند و خشنودی می‌کردند و می‌گفتند ای یزید دست تو شل مباد. آری اگر من از فرزندان احمد انتقام نکشم و خونخواهی نکنم‌ از فرزندان عتبه نیستم‌))؛ نهایةالاٴرب ج 7، ص 223. گویا بیت اوّل این شعر سروده‌ٴ عبداللّه‌بن زبعری است که در جنگ اُحد سرود. او بعدها مسلمان شد و از سرودن این بیت و قصیده پوزش خواست‌؛ توضیح استاد دامغانی بر منبع‌ یاد شده‌.

 

سال ۶۴ هجری و فرمان حمله به مکه

 

  در نامه ای که از یزید به مسلم رسید و مسلم مأمور به حمله به مکه و مقابله با عبدالله بن زبیر شد. مسلم پیش از رسیدن به مکه به حال مرگ افتاد و پیش از مردن سپاه را به حصین بن نمیر سپرد و بدو گفت: اگر اشارت یزید نبودی من امارت لشکر به تو تفویض نمی‌کردم‌، زیرا که تو از یمانیه‌ای و مهربانی و رقّتی داری که دیگران ندارند. پس حصین را وصیّت کردکه‌: چون به مکه رسیدی باید از سر جد و اجتهاد به حرب عبدالله بن زبیر قیام نمایی و باید که‌ بر خاطر تو خطور نکند که این خانۀ خداست و من چگونه با اهل آن محاربه کنم‌؟ وظیفۀ تو آن‌ که مجانیق نصب کنی و از ویران شدن کعبه باک نداری‌، که سخن امام(یزید) زیاده از کعبه است و هر چه در اوست‌، به تخصیص امامی چون یزید(!!!). و باید که کلمات قریش را به گوش خود راه ندهی‌ تا فریفته نگردی‌ و نیز گفت در قیامت به هیچ عملی جز قتل اهل مدینه امید ندارد! و با گفتن چنین اراجیفی جان داد.

 

 حصین در بیست و هشتم محرم سال ۶۴ هجری به مکه رسید و اهل‌ شام مکه را مرکزوار در میان گرفته بر کوه ابوقبیس منجنیقها تعبیه کرده به جانب کعبه و مسجدالحرام ــ که عبدالله بن زبیر آنجا پناه برده بود سنگ انداختن آغاز نهادند، تا آنکه بسیار کس به زخم سنگ منجنیق هلاک شد و تردد مردم در مکه دشوار شد و کعبه در این ماجرا آسیب دید و طبری گوید در این اثنا خانۀ کعبه آتش گرفت. بدین ترتیب ننگ اهانت به کعبه نیز به کارنامۀ سیاه بنی امیه اضافه شد. زمان محاصره‌ٴ مکّه از ابتدای شهر صفر تا آخر ربیع‌الاوّل امتداد یافت و در آخر ربیع‌الاوّل خبر فوت یزید بن معاویه به مکّه رسید. پس مکیان تقویت شدند و اهل مدینه گماشتۀ مسلم در مدینه را اخراج کردند و امویان را کشتند.

 

 حصین کسی را نزد ابن زبیر فرستاد و خواست او را جانشین یزید قرار دهد ولی عبدالله بن زبیر فریاد زد: تا در عوض هر یک از اهل مدینه که کشته شدند ده کس از اهل شام را نکشم دست بر نمیدارم. پس حصین از وی ناامید شد و رهایش کرد.

 

  سبب موت یزید را چنین آورده‌اند که روزی به شرب شراب اقدام نموده و در وقتی که‌ مست و بی‌شعور شد برخاست و آغاز رقص کرد و در اثناء رقص بیفتاد و فرق سرش چنان بر زمین خورد که تا درک اسفل به هیچ محل قرار نگرفت.‌

 

 

جمع بندی:

 

۱. دوران سیاه حکومت یزید بن معاویه، چهرۀ کریه و ضداسلامی بنی امیه را نشان داد. متأسفانه اسلام ستیزان بسیاری از تبلیغات ضداسلام خود را بر اساس عملکرد امویان انجام میدهند و از آنجمله تحقیر ایرانیان در برابر اعراب است که در زمان حکومت امویان صورت گرفته است.حال آنکه با همین مقاله میتوانید اوج اسلامستیزی بنی امیه را ببینید.

 

۲. نشانۀ پیروزی خون بر شمشیر اینستکه امام حسین(ع) با خون خود توانست مسلمین را از خواب بیدار کند. هدف امام حسین(ع) هم از قیامش «امر به معروف و نهی از منکر» بوده است.

 

۳.هدف دیگر امام حسین(ع)، از قیامش اصلاح امت جدش،پیامبر اعظم(ص)، بود. در پی قیام عاشورا و خونخواهیها که با کمال وحشیگری از سوی امویان پاسخ داده شد؛ مسلمین فهمیدند که حکومتی که بر آنها حاکم است هیچ بویی از اخلاق اسلامی نبرده است و این خود باعث ادامۀ شورشها تا انهدام کامل امویان شد.

 

۴. در پی ماجرای کربلا، تمام رشته های معاویه نیز پنبه شد و تمام تلاشهای وی برای اسلامی جلوه دادن حکومت امویان بر باد رفت.

 

۵. جالب است که یزید برای حکومتی که فقط چهار سال دوام آورده بود دست به این همه جنایت زد و این خود از عبرتهای تاریخ است.

 

منابع:

 

۱.تاریخ طبری جلد ۷

۲.تاریخ الفی جلد اول

۳.تاریخ اسلام کمبریچ

 

 

اگر منوی نظرات باز نشد اینجا کلیک کنید

اولین محاصرۀ قسطنطنیه

 زمانی که آخرین پیامبر خدا مبعوث شدند ، دو امپراتوری مقتدر ایران و روم شرقی(بیزانس) از شمال و شمال غربی جزیرة العرب را احاطه نموده بودند و معمولا" قبایل عرب را به نفع خود و علیه دیگری به اتحاد میگرفتند.

 

 مستحکم ترین شهرهای آنروز دنیا نیز در اختیار این دو ابرقدرت بود:مدائن و قسطنطنیه.

 

 مدائن به مرزهای بیزانس نزدیک بود لذا سپاهیان روم توانسته بودند آنرا به محاصره بیندازند ولی این محاصره ها سودی نداشت زیرا مدائن بسیار مستحکم بود. در مقابل قسطنطنیه به علت فاصلۀ بسیارش با مرزها غیر قابل دسترسی شده بود و ایران فقط یکبار موفق به محاصرۀ این شهر شده بود.

 

 با ظهور اسلام و سپس در زمان خلیفۀ دوم نه تنها مدائن سقوط کرد بلکه کل ایران به غیر از طبرستان و گرگان به دست سپاهی افتاد که از اصول جنگ فقط شمشیر زدنش را خوب میدانستند. از سوی دیگر بسیاری از سرزمینهای روم یعنی کل سوریه و مصر نیز در ادامۀ فتوحات به چنگ سپاه مسلمین افتاد و کل متصرفات آسیایی بیزانس به آناطولی(ترکیۀ امروزی) محدود شد. در این شرایط مسلمین بسیار به پایتخت روم شرقی نزدیک شده بودند.

 

تأسیس حکومت بنی امیه

 

  همانطور که میدانیم عصر عثمان و علی(ع) شاهد اغتشاشات زیادی بود و این چیزی بود که برای معاویة بن ابوسفیان موقعیتی عالی ساخت. در شرایطی که شرق امپراتوری نوپای اسلامی وضعیت نابسامانی یافته بود او قدرت خود را در شهر شام افزایش داد و اولین کاخ در تاریخ اسلام یعنی کاخ سبز را ساخت. البته آغاز کار کاخ از زمان خلیفۀ دوم بود.

 

 در شرایطی که عثمان در محاصرۀ شورشیان بود معاویه هیچ کمکی به وی نکرد تا کشته شد و سپس پیراهن وی را علم کرد و گفت باید تقاص خونش را بگیریم. معاویه با تحریک اصحاب جمل در اولین جنگ داخلی نقش داشت و دومی را هم خودش به پا کرد زیرا حاضر نبود از خلیفۀ وقت یعنی امام علی ، تبعیت کند و او را به خلافت قبول نداشت و حتی پیک او را به شهر راه نمیداد. حتی یکی از عوامل اصلی ایجاد سومین جنگ داخلی هم خود او بود.

 

 با مرگ علی او سوی شرق لشکر کشید و با خریدن سران سپاه امام حسن او را خلع سلاح کرد ، چنانکه امام دوم فرمود:«اگر ده یار واقعی داشتم بر علیه او قیام میکردم.» با صلحی که بر امام دوم تحمیل گردید قدرت در سراسر امپراتوری اسلامی به دست معاویه افتاد و حکومت جور بنی امیه که بنا به حدیثی از پیامبر آغاز پادشاهی ظالمانه است بنا به پیشگویی آن حضرت دقیقا" سی سال پس از مرگ آن پیامبر از سال 41 هجری کار خود را آغاز کرد.(ر.ک شرح عقاید اهل سنت و جماعت، دکتر عبدالمالک السعدی،انتشارات کردستان: صفحۀ 275 به نقل از مشکاة المصابیح 3/7)

 

 به دست آوردن قدرت کامل ده سال طول کشید و در این زمان معاویه تمام مخالفین را از پا درآورد و یا فراری داد یا به سکوت واداشت. به این بخش اشاره نمیکنم چون مربوط میشود به مبحث «تاریخ صدر اسلام و زندگی ائمه».

 

تذکر: لازم میدانم یادآوری کنم که اهل سنت و جماعت هر چند بخشی از سخنان فوق را قبول دارند ولی به معاویه به عنوان یک صحابی پیامبر احترام میگذارند و حتی او را خال المؤمنین مینامند.لذا تفاسیر فوق از قدرت گرفتن معاویه بیشتر به تفکر شیعه نزدیک است تا تفکر اهل سنت.

 

 اما در سال 50 هجری کم کم امپراتوری اسلامی به نوعی یکپارچگی رسیده بود و این برای معاویه موقعیتی مناسب ایجاد میکرد تا بتواند به فکر لشکرکشی به قسطنطینه باشد.

 

 شهر قسطنطیه همان استانبول امروزی بود و در جانب غربی دریای مرمره که واصل بین دریای مدیترانه و دریای سیاه است قرار داشت.

 

لشکرکشی و محاصره

 

 درگیری با روم یک امر همیشگی برای معاویه بود هر سال افرادی را مأمور به جنگ زمستانی و تابستانی آن مملکت میکرد.

 

 در سال چهل و نهم معاویه لشکری عظیم به سوی روم فرستاد و حتی یزید را که بنا به قول برخی تواریخ تمارض نموده بود را نیز با آنها همراه کرد. این لشکر تا شهر قسطنطنیه پیش رفت.

 

 در سال پنجاه و دوم ، معاویه فرمان به ساخت پایگاهی در شبه جزیرۀ کوزیکوس داد تا سپاهیانش زمستان را در آنجا باشند.

 

 در سال پنجاه سوم ناوگان اموی ، جزایر کرت و رودس را گرفت.

 

 در سال پنجاه و چهارم ، سرداری به نام جنادة بن ابی امیة، در جنگ دریایی جزیرۀ ارواد را که بسیار به قسطنطنیه نزدیک بود تسخیر کرد و محاصره آغاز شد...سپاهیان بنی امیه از خشکی و دریا شهر را محاصره کردند.

 

 استحکامات قسطنطنیه بسیار عالی بود. وضعیت اداری روم هم بسیار بهتر از وضعیت ایران بود. رومیان آذوقه ای کافی در شهر نگهداشته بودند و دچار کمبود غذا نبودند لذا در پشت باروهای مستحکم با خیال راحت به مقاومت پرداختند.

 

 شکست

 در حالی که محاصره به سومین سال خود میرسید. رومیان از خنجر دیگری که در آستین داشتند بهره جستند و آن چیزی بود که گویا برای اولین بار مورد استفاده قرار میگرفت.

 حتما" با منجنیق آشنایی دارید. منجنیق از قرنها پیش در جنگها مورد استفاده بود ولی ابداع جدید رومیان آن بود که با منجنیق به پرتاب آتش میپرداختند که صدمات فوق العاده زیادی بر ناوگان بین امیه وارد کرد و امویان با دادن حدود 3000 کشته مجبور به عقب نشینی شدند.

 

بدین طریق اولین تلاش مسلمین برای تسخیر قسطنطنیه با شکست روبرو شد. این پیروزی برای روم مفید بود و توانست بر قدرت خویش بیفزاید.

 

 منابع:

1.تاریخ اسلام پژوهش دانشگاه کیمبریج

2.تاریخ طبری

3.تاریخ الفی

اگر منوی نظرات باز نشد اینجا کلیک کنید