پیش از این از حکومت یزید و احوالات دوران حکومت او سخن گفتیم و اکنون. به وضع امرپراتوری اموی بعد مرگ یزید میپردازیم.
ادامۀ وقایع سال ۶۴ هجری
با مرگ یزید اهل شام، در نیمۀ اول ماه ربیع الاوّل، با پسرش که معاویه نام داشت بیعت نمودند. معاویة بن یزید، پس از چهل روز یا سه ماه خلافت، بزرگان کشوری را جمع کرد و بدانها گفت که از عهدۀ خلافت برنمیاید و سپس گفت:
«من خواستم که از برای شما خلیفهای تعیین کنم، چنانچه ابوبکر عمر را نصب کرد، امّا مثل عمر هیچ کس نیافتم. باز گفتم که این کار را به شورا حواله کنم، چنانچه عمر حواله کرد. این معنی نیز بنابر عدم صلاحیت خلق در حیز تأخیر و تعویق افتاد. اکنون شما اختیار دارید. هر که را خواهید به خلافت تعیین کنید.»
شامیان گفتند: هر که را تو به خلافت تعیین کنی ما از او اطاعت میگنیم. معاویه گفت: من شیرینی خلافت شما را دیدهام، چگونه متقلّد وزر و گناه آن گردم؟ و به روایتی گفت: من تلخی ترک خلافت درک کرده، شیرینی آن را به بنیامیه رها میکنم.
پس از این سخنان معاویة بن یزید، خانهنشینی اختیار کرد تا اینکه در همین سال جان سپرد. برخی نیز میگویند وی را زهر خوراندند. مدت عمر معاویه بیست و سه سال بود. کنیۀ معاویةبنیزید، ابوزید بود و بعد از آنکه خود را از خلافت خلع کرد او را ابولیلی میخواندند،زیرا اعراب مستضعفان را با این کنیه میخوانند.
البته طبری این ماجراها را بیان نمیکند و میگوید که وی بعد از چهل روز یا سه ماه خلافت بمرد. سن وی را نیز در زمان مرگ ۳۰ سال و هجده روز میداند.
عبیداللّه بنزیاد و ادعای خلافت
وقتی خبر مرگ یزید به عبیدالله رسید، او که حاکم بصره بود، اهل بصره را جمع کرد برایشان خطبهای بدین مضمون، ایراد کرد:
«منشاء و مولد من این شهر است و من در میان شما بزرگ شدهام. در آن روز که والی شما شدم جنگاوران شما هیجده هزار(طبری گوید: هفتادهزار) بودند، امروز عدد ایشان به هشتاد هزار رسیده. هر کس را که از وی ترسی بود در میان شما نگذاشتم. اکنون بدانید که یزید وفات یافته و خلافی در میان اهل اسلام پدید آمده و حالا از ارباب اسلام هیچ طایفهای به قوت و شوکت شما نیست. هر که را میخواهید به خلافت تعیین نمایید.»
بصریان گفتند کسی را بهتر از تو نمیدانیم. عبیدالله ابتدا امنتاع نمود، ولی بصریها با او بیعت کردند ولی وقتی از پیش او بیرون آمدند، دستهایی که با آنها بیعت نموده بودند را به دیوار کشیدند و گفتند: ابنمرجانه (ابنزیاد) میپندارد که ما راست میگوییم و او را خلیفۀ خود میدانیم.[به خدا خطا میکند-طبری]
عبیدالله، دو فرستاده را نیز به کوفه فرستاد و از آنها بیعت خواست ولی کوفیان فرستادگان عبیدالله را با پرتاب ریگ از خود راندند و در این امر سخنان دو تن از بزرگان کوفه نقشی اساسی داشت.
در پی این ماجرا، بصریان نیز سر از اطاعت عبیدالله برداشتند. عبیدالله نیز بخشی از بیت المال را برداشته به قبیلۀ ازد پناهنده شد. مردم بصره نیز با عبدالله بن نوفل، بیعت کردند و گفتند تو از شهر در برابر اهل غوغا حفاظت کن تا خلیفه مشخص شود. کوفیان نیز عامر بنمسعود بنامیه عمی را به امارت برگزیدند.
شورش ری
دیدیم که در دوران اوج قیامها بر ضد امویان، ایران در آرامش به سر میبرد ولی وقتی خبر مرگ یزید به مردم ری رسید، فرخان رازی سر به شورش برداشت و گماشتۀ یزید را اخراج کرد. والی کوفه سپاهی به فرماندهی محمّدبن عُمَیْربن عطارد بن حاجب تمیمی دارمی را به جنگ فرخان رازی تعیین نمود. زمانی که محمد بن عمیر به نزدیکی ری رسید فرخان نیز با سپاهش بیرون امد و جنگ بزرگی روی داد و محمد بن عمیر مجبور به عقب نشینی شد. والی کوفه اینبار، عتاب بن ورقاء ریاحی تمیمی را برای جنگ با فرخان فرستاد. بین فرخان و عتاب کارزاری مردانه شد که منجر به مرگ فرخان گردید و عتاب با شکوه و جلال شهر ری را تسخیر کرد.
اینکه علت این شورش چه بود را نمیدانیم. شاید در جهت برای کسب استقلال بوده باشد و شاید هم بخاطر فرار از مالیات سنگین امویان و شاید هم بخاطر رفتار تحقیرآمیز امویان با مردم ایران. البته ممکن است تمام این مسائل در پشت پرده بوده باشد.
خلیفۀ دیگری در خراسان
وقتی خبر مرگ یزید و معاویه بن یزید به خراسان رسید، سلم بن زیاد که گماشتۀ آندو بر خراسان بود قصیدۀ غرایی در مورد ضعف امویان خواند و به مردم گفت که خلیفه مرده است و شما هر کس را میخواهید به خلافت برگزینید. گویند اهالی خراسان سلم را به خلافت برگزیدند ولی دو ماه بعد او را از این مقام خلع نمودند.
گویند که سلم،وقتی او را به خلافت برگزیدند، قصد دمشق کرد ولی درگیریهای پیاپی در خراسان روی داد و در نهایت این ولایت به دست ابن خازم افتاد.
افزایش قدرت عبدالله بن زبیر
عبدالله که حکومتش با وضع بنی امیه، نیرو گرفته بود دو فرستاده برای امارت و گرفتن خراج به کوفه فرستاد و کسی را به حکومت موصل برگزید. یکی از بزرگان بصره را نیز به حکومت بصره گماشت.
از سوی دیگر، جمعی از بزرگان شام، مثل ضحّاکبن قیس، زفربن حارث و نعمان بن بشیر انصاری با عبدالله بن زبیر بیعت کرده مردم را به مبایعت او دعوت مینمودند و شامیان بجز اهالی اردن، مجموع هواخواه ابنزبیر بودند.
در کامل التواریخ آمده است، که عبیدالله بن زیاد پس از بیعت اهل بصره با فرستادۀ عبدالله بن زبیر، به ازدیها پناهنده شد. هر چند بزرگ ازدیان، مسعود بن عمرو، با پناه دادن به عبیدالله مخالف بود، ولی بنا بر رسوم عرب نمیتوانست او را پناه ندهد(زیرا پیش از اینکه او در جریان باشد، پسر عموی همسرش، حارث بن قیس ازدی، بدو پناه داده بود.)
برخی نیز میگویند، مسعود به واسطۀ همسرش، ام بسطام به عبیدالله پناهد داد.
عبیدالله بن زیاد، توانست ازدیان و قبیلۀ ربیعه را با خود متحد سازد و بر بصره حمله کند ولی این حمله به شکست و مرگ مسعود منجر شد و عبیدالله به شام گریخت.
وقتی ابنزیاد به شام رسید بزرگان دو گروه شده بودند؛ گروهی میگفتند که باید با خالدبن یزید بیعت کرد تا حکومت از دودمان بنیامیّه بیرون نرود و طایفهای میگفتند که عبدالله زبیر، قریشی است و حالا بر اکثر ولایات استیلا یافته، با وی بیعت باید کرد. امّا امیر فلسطین، حسّانبن مالک، چون این اختلاف میان مردم را دید از جانب خود نائبی در فلسطین گذاشته خود به اردن رفت و خالدبن یزید را از دمشق طلب نمود. خالد به اردن پیش حسان رفت و حسّان گفت: من چنان میکنم که جمیع بزرگان شام به حکومت و سلطنت تو اتّفاق نمایند.
در همین اثنا، حصین بن نمیر، به شام رسید و مردم را از بیعت با عبدالله بن زبیر منع کرد و سخن عبدالله مبنی بر کشتن ده تن شامی در عوض هر کشتۀ مدنی را بازگو کرد و پس متنفر کردن مردم از عبدالله، به اردن رفت و به حسان پیوست.
مروان بن حکم
اما مروان بن حکم میگفت: که خالد کودک است و ابن زبیر مردی پیر است و فرزند صحابۀ پیامبر است و کسی از قریش به اندازۀ او استحقاق ندارد و باید او را به خلافت برگزید.
از سوی دیگر ابن زیاد که از ابن زبیر میترسید و به خالد امیدی نداشت، نزد مروان رفت و گفت: شنیده میشود که تو میخواهی با پسر زبیر بیعت کنی. زبیر همان کسی است که اهل کوفه را بر قتل عثمانبن عفّان برانگیخت تا تو را در روز قتل او زخم زدند که اثر آن الان بر گردن تو ظاهر است. از وی چه خیر و نیکی توقع داری؟ مروان گفت: چه کنم که خالدبن یزید خردسال است! اگر زمام حّل و عقد تمام در قبضهٴ اختیار او آید به لهو و لعب مشغول گشته کار عالم را خراب کند.
ابنزیاد گفت: راست میگویی و مرا گمان آن است که چون خالد بن یزید، بزرگ شود، همچو پدرش دروغگویی پیشه کند. نمیدانم میدانی یا نه، که بیش از پنجاه نوشته از یزید نزد من است که در همۀ آنها مبالغت بسیار نموده که ((اگر حسینبن علی از بیعت من امتناع نماید در قتل او تأخیر جایز مدار.)) وقتی به فرمانش عمل کردم از روی نفاق در مجالس و محافل اظهار این معنی میکرد که: من به کشتن حسین راضی نبودم، پسر زیاد بیرخصت من بر چنین امری اقدام نمود و مرا در عالم بدنام ساخت.
سپس ابن زیاد، به مروان گفت که خود او را برای خلافت مناسب میبیند. مروان نیز به طمع افتاده و از او خواست تا با بزرگان شام و بنوامیه سخن بگوید. عبیدالله موفق شد اکثر اهل دمشق را به بیعت با مروان وادارد.
امّا ضحاک بنقیس اظهار مخالفت نموده جماعتی بسیار از هواخواهان ابنزبیر را فراهم آورده قریب به دمشق لشکرگاه ساخت. مروان سپاهی عظیم به تشکیل داده به جنگ ضحّاک رفت. میان هر دو طایفه جنگی سخت واقع شد و ضحّاک در آن معرکه به قتل رسید. در این اثناء نعمانبن بشیر انصاری، والی حمص، که او نیز دم از ولاء ابنزبیر میزد به دست اوباش به قتل رسید و مروان بر تمامی شام مسلّط گشت.
پس از تسلط بر شام مروان به مصر حمله برد و حاکمی که ابن زبیر بر آن دیار گماشته بود گریخت. مروان کسی را به حکومت ان دیار گماشت و به شام بازگشت. وس همچنین خواست حکومت حمص را به خالد بن ولید دهد ولی عبیدالله او را از اینکار بازداشت و گفت که او کودک است و پیشنهاد کرد که مادر خالد را به عقد خود در آورد و مروان چنین کرد. بدین ترتیب مروان خلیفۀ اموی شد و سوریه و مصر را نیز در دست گرفت.
------------------------------------------------
منابع:
تاریخ طبری جلد هفتم
تاریخ الفی جلد اول
تاریخ اسلام کمبریچ
اگر منوی نظرات باز نشد اینجا کلیک کنید