سلام. همیشه گروهی مسلمانزاده هستند که به الحاد کشیده میشوند و در مقابل گروه دیگری از افراد نامسلمان هستند که به اسلام گرایش میابند.
البته اکثر مخالفین اسلام،بخصوص در بین افرادی که در یک کشور اسلامی تولد یافته اند، ادعا میکنند که زمانی مسلمانی دوآتشه بوده اند و بعد از تحقیق(!) به کفر رسیده اند!!! گویی بیخدایان و بیدینان پیشین همگی مقطوع النسل بودند تا اقلا در این دوران یکی دوتا بیدین داشته باشیم که پدرشان هم بیدین بوده است!!! و این نشانگر دروغگو بودن این افراد است ولی باز هم گروهی از آنها هستند که واقعا در خانواده هایی مذهبی متولد شده اند. اما دلیل اینکه کسی با پدر و مادری مؤمن گمراه میشود چیست؟؟
گاهی خانواده اثری مستقیم در این امر دارد:
۱. خانواده هایی که علیرغم مذهبی بودن فرزندان را تربیت اسلامی نمیکنند و میگذارند تا خودشان راهشان را انتخاب کنند، حال انکه پیمودن راه بدون راهنما کاریست دشوار. خب مسلم است که چنین فرزندی تحت تأثیر محیط و رفیقان ناباب ممکن است گمراه شود.
۲. خانواده هایی هستند، که مذهبی هستند ولی آموزش مذهبی را از حد میگذرانند و با سختگیری و فشارهای نابخردانه، فرزندان را از دین خسته میکنند. البته دسته دوم خیلی بدتر از دسته اول است.
باری هیچیک از عوامل بالا بر اراده، اعمال و تفکرات خود فرد نمیچربد. بسیارند افرادی که از خانواده هایی چون محیطهای بالا نیز با تربیت بالای دینی بیرون آمدند؛ ولی وقتی فرد خود نمیخواهد تسلیم حق و حقیقت شود، حتی اگر پسر نوح باشد، تربیت پیامبری چون نوح هم در وی اثر نمیکند.
باری در جبهۀ مخالف یعنی در سوی کفر نیز خیلی افراد تحت تأثیر آموزشهای اسلامی قرار میگیرند و با وجود تمام تبلیغات، راه حقیقت را میابند. علت این هدایت میتواند یکی از موارد زیر باشد:
۱. شرایطی ایجاد میشود که فرد میفهمد جز خدا فریادرسی ندارد. درست مثل جریان دوستمان رسول عزیز.
۲. فرد بلأخره پی به حقانیت اسلام میبرد. درک مفاهیمی چون برابری و برادری و مبارزه با تبعیضات نژادی شاید یکی از مهمترین این عوامل در غرب باشد. همچنین درک حقیقت و حقانیت شخصیتهای بزرگ اسلامی میتواند اثری شگرف داشته باشد. لحظه ای را فرض کنید که فرد با شخصیت والای محمّد(ص) یا عدالت علی یا جانبازی عباس یا با قیام حسین آشنا میشود؛ آنهم با نگاهی باز و عمیق و بدور از تمام غرضورزیها، آیا میتوان در این شرایط تسلیم حق نشد؟؟ باز زمانی را ببینید که فردی با حقایق، مفاهیم و اعجاز قرآن آشنا بشود.
این آشنایی ممکن است از طریق یک دوست واقعی یا تحقیقات شخصی بدست آید.
۳.شرایطی ایجاد میشود که فرد پس از سالها ماندن در جبهۀ کفر پی به پوچ بودن عقیدۀ خویش میبرد. درک میکند که تمام شعارها و سخنان ایدئولوژیش دروغ و فریب بوده است و برای او بیشتر به صورت خودفریبی جلوه کرده است! وقتی که فرد میفهمد که ایدئولوژیش فقط به او اجازه میدهد که تا خرخره در شهوات و فساد فرو برود. دم از عقلگرایی زده میشود در حالی که سخنانشان با عقل خودشان هم همخوان نیست و تماما بخاطر دشمنی و غرضورزیست!
باری در تبادل بین اینددو خط میبینیم که
کسانی که از کفر به سوی اسلام میایند افرادی اهل تحقیق، مسئولیتگرا و منطقیترند
و
کسانی که از اسلام به سوی کفر میروند افرادی غرضورز، لاابالی و عیاشند. چه میتوان در مورد کسی گفت که بخاطر اینکه نمیتواند احکام اسلام را اجرا کند به سوی کفر میرود؟
باری در تربیت فرزندان بیدین، خانواده ها نیز اثری مهم دارند. خانواده ای که در آن کودک حتی یکبار نماز خواندن پدر و مادر را ندیده است و گاها با پدر و مادر که مسئول تربیتش هستند سر از مجالس عیش و نوش در میاورد و چه و چه ... بعید است از آن فرزندی مؤمن در آید ولی باز هم بسیاری از مؤمنان ما نیز دستپروردۀ همین خانواده ها هستند!! اما چگونه؟
با وجود غیرمذهبی بودن یا ضدمذهب بودن خانواده ممکن است باز هم به دلایلی چند فرزندانی مؤمن تربیت شوند:
۱. یکی از شرایط سه گانه که در بالا عرض کردم پیش میاید. یعنی ماجرایی پیش میاید که او را متنبه میکند یا از رفتار مفسدانۀ اطرافیانش به ستوه میاید یا با تحقیقاتی به پی به حقانیت اسلام میبرد
۲. دورانی از زندگی فرزند با افرادی مؤمن میگذرد و آنها او را تحت تأثیر قرار میدهند و در واقع تربیت فرزند بین این افراد صورت میگیرد. ولی این مورد، موردی بعید است زیرا معمولا خانوادۀ غیرمذهبی به چنین اطرافیانی واکنش نشان داده به هر شکل که شده سعی در دوری فرزند از آنها میکند زیرا همانقدر که ایمان از کفر بیزار است کفر هم از ایمان بیزار است.(عین این جریان را من خودم دورادور دیده ام) در این شرایط فرزند در یک برزخ قرار میگیرد که باز هم ارادۀ خودش آخر و عاقبتش را مشخص میکند.
باری در این هدایت هم ارادۀ فرد و تلاش برای دستیابی به حقیقت حرف اول و آخر را میزند.
خب، زیاد حرف زدم. بگذارید یک خاطره هم که مرتبط با بحث است برایتان بگویم تا شاید التیام سردرد ناشی از پرحرفی من باشد:
شب تاسوعای سال ۱۳۸۱ که در اسفندماه وشبی بسیار بارانی بود، من برای مراسم به امامزاده صالح رفته بودم و در برگشت به علت اینکه شب تاسوعا بود اتوبوس نیامد(ساعت هم ۲۱:۲۰ بود!) من هم پول کافی همراهم نداشتم. در ایستگاه اتوبوس بعد از مدتی انتظار با دوستی که او هم پول تاکسی همراه نداشت(!) تصمیم گرفتیم که از تجریش تا میدان رسالت را زیر آن باران شدید پیاده بیاییم!!(گدامنزل ما در آن زمان در آن حوالی بود) وقتی به خانه رسیدم ساعت ۰:۱۵ بامداد بود!! قابل توجه اینکه با وجود کاپشنی که به تن داشتم تمام بدنم خیس شده بود. نکته: چتر هم نداشتیم!!!
باری در این پیاده روی سه ساعته زیر باد و باران و رعد و برق، و گپ وگفتگوهای فراوان، این دوست تازه برایم ماجرایی را تعریف کرد که من نقل به مضمون میکنم:
«دوستی دارم که در یک خانواده غیرمذهبی و پولدار به دنیا اومده. اما این دوستم خیلی مؤمن و هیئتی هست. خونواده اش خیلی تلاش کردن که پای اون رو از این مجالس ببرند، تا جایی که خواهرش با ظاهری ... در مقابلش ظاهر میشد که (به قول این دوستمان) گمراهش کند. در نهایت و پس از شکست تمام این تلاشها، پدرش به او گفت "ببین من چند میلیون تومن پول بهت میدم، یه پژو برات میخرم، فقط دور این مسجد و نمازو خط بکش" ولی دوستم قبول نکرد و از اون خونه بیرون اومد و الان داره با مادربزرگش زندگی میکنه.»
لازم به ذکر است، اون شب و اون پیاده روی یکی از زیباترین شبهای زندگی من بود.
ببخشید بخاطر طولانی شدن سخن.
پاسخ شبهات از آقای حسام.ع
بسم الله الرحمن الرحیم
و أفضل الصلاة علی سیّدنا و نبیّنا محمّد و آله الطیبین الطاهرین
سلام. گفته شد که یکی از ترفندهای شبهه افکنان توهین و تحقیر است و گفته شد گاهی برای این توهینات خود به استدلال هم دست میزنند!!
در مقالۀ زیر نویسندۀ مقاله سعی دارد با استدلالاتی(!) اثبات کند که محمّد(ص) دیوانه بوده است!! با هم این شبهه افکنی را میبینیم.
تذکرمهم: ممکن است گروهی از افراد مغرض بگویند که بحثهای تاریخی این پست همه از تاریخ اسلام است و لذا قابل استناد نیست. اول اینکه تمام منابع دسته اول که در مورد پیامبر و ظهور اسلام چیزی نوشته اند اسلامی هستند و سایر منابع از روی آنها نوشته شده است، دوم اینکه نویسندۀ مقاله زیر هم از همین منابع برای ادعای پوچ خود استدلال آورده است!!
شبهه افکن: آنرا که عقل است، دین نیست و آنرا که دین است، عقل نیست!: ابوالعلی معری
پاسخ: آنانکه به الحاد گراییده اند و آنانکه بر هدایت دست یافته اند ، و آنانکه از راه اعتدال به انحراف رفته اند و آنانکه ( از راه یافتگان ) پیروی کردند ، همگی اتّفاق نظر دارند این کتاب که محمّد آنرا آورده با اعجاز خود همه را مغلوب کرده است . و یک آیه از آن یا بخشی از آن هر گاه در میان فصیح ترین سخنان که آفریدگان بر آن توانایی دارند قرار گیرد مانند شهاب درخشنده ای است در پاره ای از ظلمت شب !:ابوالعلاء معری
(منبع :رسالة الغفران ، احمد بن عبد الله بن سلیمان القضایی التنوخی المعری ( ابوالعلاء معری ، چاپ مصر ، صفحات 472 و 473)
این سخن از همان کسی است که شما به گفتار او استناد کردید
ضمنا « ولید بن مغیرة » هم ملحد بود . ولی در مورد کلام قرآن گفت : « ما هو من کلام الإنس، ولا من کلام الجن، وإن له لحلاوة، وإن علیه لطلاوة، وإن أعلاه لمثر، وإن أسفله لمغدق ، وإنه لیعلو وما یعلى علیه : نه از کلام انسان است و نه از کلام جن ، شیرینی خاص و زیبایی مخصوصی دارد ، شاخه هایش پر ثمر و ریشه هایش پرمایه است ، سخنی است که بر هر چیزی پیروز خواهد شد و چیزی بر آن پیروز نخواهد شد . » ( سیرة النبی ( ص ) ، ابن هشام ، مکتبة محمد على صبیح وأولاده ، جلد 1 ، صفحه ی 175 و همچنین : مجمع البیان لعلوم القرآن ، الامام أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی ، بیروت: مؤسسة الاعلمی للمطبوعات ، جلد دهم ، صفحه ی 178 (
ملحد عقل و شعورش را از دست نمی دهد .
فکر کنم بهتر است حاشیه را کنار بگذاریم و به اصل موضوع بپردازیم .
شبهه افکن: اطرافیان محمد بجز کسانی که او را شناختند مانند عبد الله ابن ابی سرح واقعا انسانهای نادان و خنگی بودند، البته برخی از آنها محمد را برای شرکت در غارتهای او همراهی میکردند، یا مانند کسانی که در تاریخ اسلام از آنها با فرنام "منافق" یاد میشد، جرات نداشتند اسلام را کنار بگذارند و مجبور بودند بگویند ما مسلمانیم.
پاسخ: در ابتدا نام از عبدالله بن ابی سرح برده شده است که در مورد آن در جای دیگر بحث شده است.
کسانی هم که جناب نویسنده آنها را « غارتگر » می نامد همان کسانی هستند که به پیامبر اسلام(ص) ایمان آوردند . کسانی بودند که قبل از آن کاهی از اموال مردم را جا به جا نکرده بودند . همه کسانی بودند که جزء بازرگانان و تجّار مکّه بودند و در جریان هجرت اموال آنها توسّط کفّار مکّه ضبط شده بود . بله! تعجّب نکنید . جناب نویسنده همان ها را « غارتگر » می نامد . همان غارتگرانی که در جریان فتح مکّه ناگهان منقلب شدند و نمی دانیم چه شد که یک شهر را رها کردند و به اموال مردم دست نزدند . طبق عهد و پیمان آنها با کفّار مکّه (حدیبیّه) ، پیامبر (ص) حق داشت که تمامی مردان مکّه را غلام یا اسیر نماید و زنان را به کنیزی بگیرد و اموال آنها را مصادره کند . این مطلب چیزی است که هیچ کس حتّی جناب نویسنده از آن بی خبر نیست . اباسفیان هم برای آگاهی از همین قانون بود که بلافاصله وارد مدینه شد و در صدد عذرخواهی و اظهار ندامت بر آمد . آنقدر به این در و آن در زد تا بوسیله ی یاران پیامبر ( ص ) از جمله امیر المؤمنین ( ع ) با ایشان رابطه پیدا کند و بتواند به مقصود خویش برسد . همین قانون بود که نگرانی را در میان قریش انداخت و آنها را به چاره جویی وادار کرد . اصلا به خاطر همین است که اهل مکّه را « طلقاء » به معنای « آزاد شدگان » نامیدند و جمله ی «اذهبوا فأنتم الطلقاء » یکی از مشهور ترین جملات تاریخ اسلام گردید . غارتگران و پیامبرشان را چه شد که در روز فتح مکّه ناگهان اینچنین منقلب شدند؟ پیامبر غارتگران را چه شد که که در جریان جنگ بدر « أبو عزّة » را به دلیل اینکه حاجتمند و فقیر بود ، بدون پرداخت فدیه آزاد کرد ؟ آیا آن پیامبر ، همان پیامبر نبود که هنگامی که سعد در جریان فتح مکّه گفت : « الیوم یوم الملحمة ، الیوم تسبی الحرمة :امروز روز کشت و کشتار است . امروز حرمت از بین رفت» ، فرمود : «لیس ممّا قال سعد شیء» و خطاب به حضرت علی ( ع ) فرمود : « أدرکه فخذ الرایة منه و کن أنت الذی یدخل بها » ؟ ( سیرة النبی ( ص ) ، ابن هشام ، مکتبة محمد على صبیح وأولاده ، جلد 4 ، ذکر فتح مکة ، صفحه ی 865 و همچنین : بحار الأنوار ، العلّامة الشیخ محمّد باقر المجلسی ، بیروت : مؤسسة الوفاء ، الطبعة الثانیة 1403 ﻫ ، الجزء الحادی و العشرون ( 21 ) ، الباب 21 فی ذکر فتح مکة ، ص 105 (
کسانی هم که جناب نویسنده آنها را تحت عنوان « منافق» می خواند و می گویند «جرات نداشتند اسلام را کنار بگذارند» همان کسانی هستند که حدود 20 سال در مقابل پیامبر جنگیدند و از هیچ اذیّت و آزار و توطئه و خونریزی ای دریغ نکردند . آری ! جرأت نداشتند اسلام را کنار بگذارند ولی جرأت داشتند که 20 سال بر علیه پیامبر بجنگند و خون به غیر حق بریزند و عهد بشکنند . بله! همان ها هستند. مجبور بودند بگویند ما مسلمانیم. نه به خاطر اینکه می ترسیدند که کشته شوند، بلکه چون منافعشان در مسلمان بودن بود . وقتی کسی ببیند شهرش فتح شده است و دیگر هیچ قدرتی ندارد ، منافعش ایجاب می کند که طرفدار قدرتمندان شود. اینها همانهایی هستند که امروزه آنها را «حزب باد» می خوانند . هر جا قدرت باشد همان جا هستند . تا زمانی که پیامبر (ص) قدرت نداشت ، قصد کشتن او را داشتند ولی تا به مدد خداوند منان قدرتمند شدند، به او پیوستند .
شبهه افکن: اما همانطور که در قبل نیز گفته شد در این آیات(که اشاره میکنند که گروهی محمد را دیوانه مینامیدند و قرآن میگوید او دیوانه نیست) معلوم میشود که مخالفان محمد او را به دلیل دیوانگی و عدم تعادل روانی اش رد میکردند و او بر خلاف آنچیزی که مسلمانان میگویند، یعنی به اینکه به امین و راستگو معروف باشد، بیشتر به دیوانه و خل بودن شهرت داشته است، البته بسیاری از دیوانه ها آدمهای راستگویی نیز هستند.
پاسخ: توجّه شما را جلب می کنم به ماجرایی در تاریخ اسلام :
«ولید بن مغیرة مخزومی» از ثروتمندان و بزرگان مکّه بود و به حسن تدبیر شهرت داشت . عرب برای مشکلاتش از او کمک و چاره طلب می کرد و گره ی بسیاری از کار ها به دست او گشوده می شد . گروهی از قریش برای چاره جویی و قضاوت در مورد قرآن و آیات نازل شده نزد او رفتند و خواستند که نظرش را در مورد آیات قرآن بیان کند.
او پس از شنیدن آیات قرآن از پیامبر اسلام ( ص ) و پس از ماجراهایی که برای او پیش آمد و منقلب شدن او ، نزد قریش جملاتی را گفت که ما عینا اینجا می آوریم :«قالوا: فأنت یا أبا عبد شمس ، فقل وأقم لنا رأیاً نقول به؛ قال : بل أنتم فقولوا أسمع ؛قالوا: نقول کاهن؛ قال :لا والله ما هو بکاهن ، لقد رأینا الکهان فما هو بَزَمْزَمة الکاهن ولا سَجْعه ؛ قالوا: فنقول : مجنون ؛ قال : ما هو بمجنون ، لقد رأینا الجنون وعرفناه ...گفتند : پس تو ای أبا عبد الشمس [ولید بن مغیره]! پس بگو و برای ما رأیی را اقامه دار که بر آن باشیم و بر اساس آن عمل کنیم. پس ولید به آنها گفت : شما بگویید و من می شنوم . پس قریش گفتند : می گوییم او کاهن است . ولید گفت : نه به خدا قسم او کاهن نیست.(در مورد سوگند ولید به خدا فکر کنم لازم نباشد توضیح دهیم که مشکرین به خدای دین ابراهیم اعتقاد داشتند ولی بتها را شریک او میدانستند و این نوعی کفر است) چون ما کاهن را می شناسیم و او ویژگی های او را ندارد. قریش گفت : پس می گوییم او دیوانه است . ولید گفت: او دیوانه نیست. ما دیوانگی را می بینیم و می شناسیم ...» (ر.ک. سیرة النبی ( ص ) ، ابن هشام ، مکتبة محمد على صبیح وأولاده ، جلد 1 ، صفحه ی 174)
از ماجرای نقل شده کاملا مشخّص است که قریش نه به خاطر مشاهدۀ آثار دیوانگی در محمّد(ص) ، بلکه به خاطر اینکه تنها انگی به ایشان بچسبانند تا بتوانند مردم را از اطراف او پراکنده کنند ، این نسبت را به ایشان می دادند . ما در این ماجرا می بینیم که قریش به دنبال یافتن انگی مناسب برای پیامبر(ص) می گردد و از ولید نیز داوری می طلبد و می بینید که ولید نیز آنها را رد میکند. وگرنه اگر نعوذ بالله نشانه های دیوانگی در پیامبر اسلام(ص)وجود داشت ، پس این جمله چیست: «لقد رأینا الجنون وعرفناه »؟
بنابراین قسمت آبی رنگ در اظهار نظرات جناب نویسنده ، کاملا بی اساس و تنها یک تهمت ناروا است که کاملا هم از ماجراهای تاریخی آن مشخّص است . گویا جناب نویسنده هم راه ناعادلانه و بی پایه و اساس قریش را پیش گرفته اند . ببینید جناب نویسنده چه می گوید :
شبهه افکن: عاقلان آن دوران که در صف کافران بودند خیلی زود به این دیوانگی محمد پی بردند زیرا محمد نمیتوانست پیامبر بودن خود را به آنها اثبات کند، محمد خود در قرآن نشان میدهد که تمام پیامبران معجزاتی داشته اند اما وقتی مردم از او معجزه میخواستند او نمیتوانست معجزه ای نشانشان دهد.
پاسخ: طبق قول تمامی کسانی که تاریخ اسلام را مطالعه کرده اند ، ولید بن مغیرة مخرومی از حکیمان و عاقلان سرشناس میان قریش بوده است . در بالا خواندیم که او چه گفت و چگونه نسبت دادن دیوانگی به پیامبر اسلام ( ص ) را رد کرد . اتّفاقا سبک و سیاق جمله ی «لقد رأینا الجنون وعرفناه» که ولید آن را به کار برده است ، نشان از بعید بودن این نسبت و رد کامل آن دارد. اظهار نظر او نیز در مورد قرآن مشهور و در تاریخ ثبت است. به طوری که حتی در وصف ولید بن مغیرة پس از شنیدن آیات قرآن نوشته اند: «قامت کلّ شعرة فی بدنه» یعنی موهای تنش سیخ شد. حال مشخّص نیست جناب نویسنده در مورد چه کسانی می گوید : « خیلی زود به این دیوانگی محمد پی بردند»؟! به احتمال زیاد منظور ایشان از «کافران آن زمان که به دیوانگی پیامبر اسلام ( ص ) پی برده اند» خودشان می باشد...
اما بشنوید از أبوجهل (یا أبا حکم) که به قول جناب نویسنده به مکر و جنون رسول الله ( ص ) پی برده بوده است :
در سیرة النبویة ابن هشام ماجرایی تحت عنوان «قصة استماع قریش إلى قراءة النبى صلى الله علیه وسلم» وارد شده است که بسیار جالب توجّه است .أباسفیان ، أبوجهل و اخنس بن شریق برای شنیدن کلام آهنگین و جذّاب قرآن که پیامبر (ص) آن را در میان نماز با صدایی دلنشین می خواندند، شبها خارج می شدند و هر کدام در مکانی کمین می کردند و گوش فرا می دادند. جالب اینکه هر کدام از آنها تصوّر میکردند که تنها هستند و حال آنکه افراد دیگری هم در جاهای دیگر کمین کرده و مشغول استماع هستند . خورشید که طلوع کرد هر کدام راه بازگشت پیش گرفتند ولی در راه با یکدیگر برخورد کردند . آنها با هم قرار گذاشتند که دیگر این کار را تکرار نکنند . چون همین افراد بودند که شنیدن قرآن را ممنوع کرده بودند و حتی پنبه در گوش مردم فرو می کردند تا صدای پیامبر ( ص ) را نشنوند . اگر آنها ببینند که رهبرانشان مشغول استماع قرآنند، چه خواهند گفت؟ آن ها پس از قرنویسندهان باز گشتند . اما شب دوّم نیز همین موضوع تکرار شد و شب سوم نیز . یعنی این معجزۀ خالده باعث شده بود که اینان 2 بار پیمان خود را بشکنند و خطر دیده شدن توسّط فرمانبرداران خود را بخرند تا بتوانند کلام قرآن را استماع کنند. اما شب سوم دیگر پیمانی بستند که هرگز و هرگز این کار را تکرار نکنند (سیرة النبی ( ص ) ، ابن هشام ، مکتبة محمد على صبیح وأولاده ، جلد 1 ، صفحات 207 و 208)
بنابراین می بینید فردی که جناب نویسنده او را خردگرا توصیف می کند و از عاقلان آن دوران می خواند و می گوید که به جنون پیامبر اسلام(ص) پی برده بوده است ، نیمۀ شب خواب را کنار می گذاشته، برای شنیدن قرآن از خانه خارج می شده، راه خانۀ پیامبر(ص) را پیش می گرفته ، خطر دیده شدن را بجان میخریده، تا صبح در کمین می نشسته و استماع قرآن می کرده است. ضمنا اظهار نظر ولید بن مغیرة را نیز در مورد قرآن به یاد داشته باشیم .
نکتۀ دیگری که میخواهم به پاسخ دوست گرامی، حسام عزیز، اضافه کنم این است که نویسنده میگوید کسانی که به محمد(ص) کافر شدند عاقلان دوران خود بودند!!! خیلی جالب است که نویسنده از شدت غرضورزی افرادی را که در برابر سنگ و چوب و مجسمه و هرآنچه خود میساختن ،موسوم به بت، خم و راست میشدند؛ را عاقلان عصر خود میخواند!! اینها چه عقلایی بودند که نمیدانستند که بتی که خودشان آنرا ساخته اند، در سرنوشتشان نقشی ندارد؟
شبهه افکن: پیامبر اسلام از اینکه او را دیوانه خطاب بکنند بسیار ناراحت بوده است و از افسردگی میخواسته است خودکشی کند، تاریخ طبری در مورد این تلاش برای خودکشی اینگونه نوشته است:
میخواستم به بالای کوه بلندی بروم و خود را پایین پرت کنم، و با کشتن خود، خود را آسوده سازم. با این هدف به بالای کوه رفتم، وقتی که به میانه کوه رسیدم صدایی از آسمان شنیدم که میگفت "ای محمد تو رسول الله هستی و من جبرئیل هستم".
پاسخ: ما در اینجا روایت إبن جریر طبری را از عایشه عینا ذکر می کنیم :
فحدثنى أحمد بن عثمان المعروف بأبى الجوزاء قال حدثنا وهب بن جریر قال حدثنا أبى قال سمعت النعمان بن راشد یحدث عن الزهری عن عروة عن عائشة أنها قالت کان أول ما ابتدئ به رسول صلى الله علیه وسلم من الوحى الرؤیا الصادقة کانت تجئ مثل فلق الصبح ثم حبب إلیه الخلاء فکان بغار بحراء یتحنث فیه اللیالى ذوات العدد قبل أن یرجع إلى أهله ثم یرجع إلى أهله فیتزود لمثلها حتى فجأه الحق فأتاه فقال یا محمد أنت رسول الله قال رسول الله صلى الله علیه وسلم فجثوت لرکبتی وأنا قائم ثم زحفت ترجف بوادرى ثم دخلت على خدیجة فقلت زملونی زملونی حتى ذهب عنى الروع ثم أتانى فقال یا محمد أنت رسول الله قال فلقد هممت أن أطرح نفسی من حالق من جبل فتبدى لى حین هممت بذلک فقال یا محمد أنا جبریل وأنت رسول الله ثم قال اقرأ قلت ما اقرأ قال فأخذنی فغتنى ثلاث مرات حتى بلغ منى الجهد ثم قال اقرأ باسم ربک الذى خلق فقرأت فأتیت خدیجة فقلت لقد أشفقت على نفسی فأخبرتها خبرى فقالت أبشر فوالله لا یخزیک الله أبدا ووالله إنک لتصل الرحم وتصدق الحدیث وتؤدى الامانة وتحمل الکل وتقری الضیف وتعین على نوائب الحق ( تاریخ الأمم و الملوک ، إبن جریر الطبری ، بیروت : مؤسسة الاعلمی للمطبوعات ، جلد 2 ، صفحه 47 (
در اینجا همانطور که پیش روی شماست جناب نویسنده می نویسد: «پیامبر اسلام از اینکه او را دیوانه خطاب بکنند بسیار ناراحت بوده است و ازافسردگی می خواسته است خود کشی کند ، تاریخ طبری در مورد این تلاش برای خودکشی اینگونه نوشته است ... » و می بینید که در اینجا جناب نویسنده جریان خودکشی را به افسردگی و ناراحتی از دیوانه نامیده شدن ارتباط داده است در صورتی که اصلا جریان خودکشی، در نزول قرآن و مشقّتی بوده است که به خاطر نزول قرآن و رو به رو شدن با فرمان الهی و فرشتۀ وحی بر پیامبر اسلام وارد می شده است و اصلا ربطی به افسردگی و یا ناراحتی از دیوانه نامیده شدن نداشته است چرا که اصلا این ماجرای نقل شده متعلّق به آغاز نزول وحی است.(در حالی که آغاز دعوت علنی سه سال بعد بوده است) جناب نویسنده و هر نویسندۀ دیگری در پایگاه افراد زندیق و بیخدا ، تبحّر خاصی در نقل قول های مقطعی و نصفه و نیمه دارند (همانگونه که آیات را نصفه و نیمه نقل می کنند و تفسیر به رأی می کنند) و مکرّرا دیده شده است که مطالب نقل شده به سمت مقاصد و اهداف پایه ای خودشان است. این امر در تحقیق و پژوهش کاری بسیار نکوهیده می باشد و نامش نیز «سوء استفاده» است.(مغلطۀ "نقل قول ناقص") در اینجا هم می بینیم که خواندن نصفه و نیمه ی حدیث، مفاهیم و نکاتی را القا می کند که اصلا در راستای هدف حدیث تمام و کامل نیست. مخصوصا این خطر در مورد فردی صادق است که منبع را در اختیار ندارد و به آن رجوع نمی کند .امّا در مورد حدیث إبن جریر :
این حدیث را بخاری در صحیح خویش به طریقی دیگر از عایشه نقل کرده است بدین صورت (دقّت کنید که حدیث إبن جریر نیز به نقل از عایشه بود):
حدثنا یحیى بن بکیر قال حدثنا اللیث عن عقیل عن ابن شهاب عن عروة بن الزبیر عن عائشة أم المؤمنین أنها قالت أول ما بدئ به رسول الله صلى الله علیه وسلم من الوحى الرؤیا الصالحة فی النوم فکان لا یرى رؤیا الا جاءت مثل فلق الصبح ثم حبب إلیه الخلاء وکان یخلو بغار حراء فیتحنث فیه وهو التعبد اللیالى ذوات العدد قبل أن ینزع إلى اهله ویتزود لذلک ثم یرجع إلى خدیجة فیتزود لمثلها حتى جاءه الحق وهو فی غار حراء فجاءه الملک فقال اقرأ قال ما انا بقارئ قال فاخذنی فغطنى حتى بلغ منى الجهد ثم أرسلنی فقال اقرأ قلت ما انا بقارئ فاخذنی فغطنى الثانیة حتى بلغ منى الجهد ثم أرسلنی فقال أقرأ فقلت ما أنا بقارئ فاخذنی فغطنى الثالثة ثم أرسلنی فقال أقرأ باسم ربک الذى خلق خلق الانسان من علق اقرأ وربک الاکرم فرجع بها رسول الله صلى الله علیه وسلم یرجف فؤاده فدخل على خدیجة بنت خویلد فقال زملونی زملونی فزملوه حتى ذهب عنه الروع فقال لخدیجة وأخبرها الخبر لقد خشیت على نفسی فقالت خدیجة کلا والله ما یخزیک الله أبدا انک لتصل الرحم وتحمل الکل وتکسب المعدوم وتقری الضیف وتعین على نوائب الحق ( صحیح البخاری ، محمد بن اسماعیل البخاری ، طبعة دار الفکر ، جلد 1 ، صفحه ی 3)
مسلم نیز در صحیح خویش این حدیث را از طریقی به غیر از بخاری و إبن جریر از عائشه نقل کرده است که در زیر می خوانیم :
أبو الطاهر احمد بن عمرو بن عبد الله بن عمرو بن سرح اخبرنا ابن وهب قال اخبرنی یونس عن ابن شهاب قال حدثنى عروة بن الزبیر ان عائشة زوج النبی صلى الله علیه وسلم اخبرته انها قالت کان اول ما بدئ به رسول الله صلى الله علیه وسلم من الوحى الرؤیا الصادقة فی النوم فکان لا یرى رؤیا الا جاءت مثل فلق الصبح ثم حبب إلیه الخلاء فکان یخلو بغار حراء یتحنث فیه وهو التعبد اللیالى اولات العدد قبل ان یرجع إلى اهله ویتزود لذلک ثم یرجع إلى خدیجة فیتزود لمثلها حتى فجئه الحق وهو فی غار حراء فجاءه الملک فقال اقرأ قال ما انا بقارئ قال فاخذنی فغطنى حتى بلغ منى الجهد ثم ارسلنی فقال اقرأ قال قلت ما انا بقارئ قال فاخذنی فغطنى الثانیة حتى بلغ منى الجهد ثم ارسلنی فقال اقرأ فقلت ما انا بقارئ فاخذنی فغطنى الثالثة حتى بلغ منى الجهد ثم ارسلنی فقال اقرأ بسم ربک الذى خلق خلق الانسان من علق اقرأ وربک الاکرم الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم یعلم فرجع بها رسول الله صلى الله علیه وسلم ترجف بوادره حتى دخل على خدیجة فقال زملونی زملونی فزملوه حتى ذهب عنه الروع ثم قال لخدیجة أی خدیجة مالى واخبرها الخبر قال لقد خشیت على نفسی قالت له خدیجة کلا أبشر فوالله لا یخزیک الله ابدا والله انک لتصل الرحم وتصدق الحدیث وتحمل الکل وتکسب المعدوم وتقری الضیف وتعین على نوائب الحق ( صحیح مسلم ، مسلم النیسابوری ، طبعة دار الفکر ، جلد 1 ، صفحه ی 97 )این حدیث طبق سند بخاری در کتاب مشهور « الجمع بین الصحیحین» تألیف «محمّد بن فتوح الحمیدی» ، چاپ بیروت (چاپ نوبت دوم)، جلد چهارم ، حدیث شمارۀ 3175 آمده است و باز هم خبری از اقدام به خودکشی نیست. بنابراین چیزی که به نظر می رسد این است که حدیث إبن جریر مخدوش می باشد و دچار دخل و تصرف شده است . و حداقل می توان گفت که صحیح نیست.
ضمنا در حدیث إبن جریر ، عبارت « زملونی، زملونی ! » قبل از اینکه پیامبر ( ص ) آیۀ «أقرا بسم ربک» را بخواند ذکر شده است در صورتی که این طبق روایات تاریخی مشهور صحیح نیست و این عبارت اگر گفته شده باشد ، بعد از خوانده شدن آیه ی «أقرا بسم ربک» توسّط پیامبر ( ص ) است .
بنابراین چیزی که بر ما روشن می شود ، غیر قابل استناد بودن این حدیث می باشد .
توضیحاتی پیرامون حدیث عایشه در مورد اقدام به خود کشی رسول الله(ص) :
با نگاهی به اسناد روایات عایشه که بزرگان حدیث اهل سنّت همچون بخاری ، مسلم ، أحمد بن حنبل و همچنین حاکم که احادیثش در میان اهل سنّت حجّت است و در زمان خود از پیشگامان حدیث بوده است ، مشاهده می کنیم که تنها احادیثی که از «زهری» نقل شده است ، حاوی موضوع اقدام به خودکشی رسول الله ( ص ) است .
سند احادیث بزرگان مذکور بدین شرح است :
1.سند بخاری : یحیى بن بکیر عن اللیث عن عقیل عن ابن شهاب عن عروة بن الزبیر عن عائشة (بدون ذکر اقدام به خودکشی(
2. سند مسلم : أبو الطاهر احمد بن عمرو بن عبد الله بن عمرو بن سرح اخبرنا ابن وهب قال اخبرنی یونس عن ابن شهاب قال حدثنى عروة بن الزبیر عن عائشة(بدون ذکر اقدام به خودکشی)
3.سند أحمد بن حنبل : عبد الله عن أبى ثنا حجاج أنا لیث بن سعد عن عقیل بن خالد عن محمد بن مسلم عن عروة بن الزبیر عن عائشة) بدون ذکر اقدام به خودکشی(
4.سند أحمد بن حنبل: عبد الله عن أبى ثنا عبد الرزاق ثنا معمر عن الزهری عن عروة عن عائشة (با ذکر اقدام به خودکشی(
5.سند حاکم : على بن حمشاذ العدل ثنا یزید بن الهیثم الدقاق عن محمد بن اسحاق المسیبى ثنا عبد الله بن معاذ الصنعانی عن معمر بن راشد عن الزهری عن عروة بن الزبیر عن عائشة(بدون ذکر اقدام به خودکشی)
چیزی که مسلّم است این است که تمام این احادیث به نقل از «عروة بن الزبیر» بوده است. امّا در مورد فردی که حدیث را از عروة شنیده است تفاوت وجود دارد . در سند بخاری و مسلم شنونده از عروة ، «ابن شهاب» می باشد(و در هیچ کدام ، صحبتی از اقدام به خودکشی نشده است.)
در هر دو سند أحمد بن حنبل هم شنونده از عروة ، زهری است ( محمّد بن مسلم همان زهری است) با اینحال در یکی از آنها اقدام به خودکشی ذکر شده است و در دیگری ذکر نشده است .حاکم نیز این حدیث را از زهری نقل کرده است و باز هم در آن صحبتی از اقدام به خودکشی نشده است . حاکم پس از نقل این حدیث می نویسد : « این حدیث طبق شرط مسلم و بخاری ، صحیح است ولی آنها آن را ذکر نکرده اند.»
ضمنا طبق آنچه بنده شنیده ام ، گویا طبق نظر ابن حجر عسقلانی در «تهذیب التهذیب» ، در اینکه زهری از عروة حدیث شنیده باشد ،شک و تردید وجود دارد. ضمنا علاوه بر همه ی این موضوع ها ، چیز دیگری که باعث می شود این حدیث قابل استناد نباشد این است که عایشه این حدیث را از پیامبر(ص) نشنیده است و نظر خود را اعلام داشته است. همچنین این حدیث از شخص دیگری به جز عایشه نقل نشده است . بنابراین طبق بررسی های انجام شده، این حدیث مردود می باشد .
بنده با جستجو در کتبی همچون « الإصابة » نوشته ی ابن حجر عسقلانی به نکتۀ جالبی دست یافتم
«إبن شهاب» که بخاری و مسلم از طریق او حدیث عایشه را در صحیح خود نقل کرده اند ، همان «الزهری» است. یعنی حاکم ، بخاری ، مسلم و أحمد بن حنبل همگی احادیث خود را از « الزهری » نقل نموده اند . با این وجود ، موضوع جالب تر می نماید . زیرا حاکم ، بخاری ، مسلم و أحمد بن حنبل(در یک سند) ، با اینکه احادیث خود را از الزهری نقل کرده اند ولی در آن صحبتی از اقدام به خودکشی وجود ندارد . آیا حاکم و بخاری و مسلم ادامه ی آنرا انداخته اند؟ خیر! چرا بخاری در کتب دیگر خود همچون «التعبیر» ادامۀ آن را نقل کرده است ولی در صحیح خود نه ؟ چرا مسلم آن را در صحیح خود وارد نکرده است؟ چرا در یکی از اسناد أحمد بن حنبل ادامه اش وجود دارد ولی در سند دیگری وجود ندارد ؟ چرا این حدیث تنها از طریق الزهری از عروة ابن زبیر نقل شده است ؟ ابن أبی الحدید از استاد خویش أبو جعفر اسکافی نقل می کند که « معاویة گروهی از صحابه و گروهی از تابعین را قرار داده بود تا در مذمت علی ( ع ) حدیث جعل کنند ، به ویژه در طعن و بیزاری از او ، و برای آنها برای این کار جایزه و پاداشی تعیین کرد ( وجعل لهم على ذلک جعلا ) ... که از تابعین ، « عروة بن الزبیر » در میان آنها قرار داشت ( شرح نهج البلاغة ، ابن أبی الحدید ، جلد 4 ، صفحه ی 63)
یا در همان ادامه ی حدیث ، هر چند که بخاری و مسلم آن را در صحیح خود نقل نکرده اند و حاکم نیز آن را در مستدرک نقل نکرده است، نیز نباید شک کرد و آنرا غیر قابل استناد و حتّی مردود شمرد؟ ضمنا عایشه که در زمان بعثت به دنیا نیامده بوده است، چگونه به اجتهاد و اظهار نظر در مورد شروع وحی آنهم از خودش (و نه از قول پیامبر) پرداخته است؟ چرا این حدیث در مورد شروع نزول وحی بر پیامبر اسلام(ص) ، با احادیث ابن عبّاس و ... تناقض دارد؟ مخصوصا حدیث إبن جریر که در جزئی ترین مسائل نیز مخالف تاریخ و روایات مشهور است .
سؤال مهمتر دیگر : چرا جناب نویسنده این حدیث را با تمام اشکالاتی که بر آن وارد است ، در مقالۀ خویش وارد و بر اساس آن تهمتی بدین بزرگی را بر حضرت محمّد(ص) وارد ساخته اند؟ چرا قبل از اینکه آن را نقل کنند، در مورد آن در کتب دیگر تحقیقی نکرده اند؟ ایشان که اینهمه تهمت به شیعیان و کتب آنها می زنند، چرا حداقل کتب اهل سنّت را مطالعه نکرده اند؟ آیا غیر از این بوده است که ایشان با مشاهده ی این حدیث در تاریخ طبری، آن را موافق رأی و نظر خود یافته، سایر روایات و احادیث را کنار گذاشته، بررسی بیشتر را جایز نشمرده و با شادی و نشاط تمام آن را در مقاله ی خویش وارد ساخته است؟
شبهه افکن: سایر کتابهای تاریخی همچون سیرت رسول الله نیز این قضیه را گزنویسنده کرده اند، محمد درست بعد از دریافت نخستین وحی قصد خودکشی داشته است، زیرا فکر میکرده است که دیوانه شده است!
پاسخ: جناب نویسنده! بنده در کتاب سیرة النبی ( ص ) ابن هشام بسیار جستجو کردم ولی چنین چیزی نیافتم. در قسمت «نزول جبریل علیه صلى الله علیه وسلم» در این کتاب هم چنین چیزی نبود. منبع انگلیسی شما در سایتتان جریان خودکشی پیامبر ( ص ) را از کجا نقل کرده است؟ تنها ترجمۀ سیره است یا اضافات هم دارد؟ در کتاب عربی(که نسخۀ اصیل است) بنده هرگز چنین ماجرایی وجود ندارد . با توجّه به اینکه به گفته ی شما در «پانویس شمارۀ 4 ترجمه فارسی قصد خودکشی محمد را نقل نکرده است» به نظر می رسد که اشکال از نسخه ی انگلیسی شما باشد. لطفا در صورت امکان نتیجه را بررسی کنید و گزنویسنده دهید. (اینجا هم مغلطۀ تحریف آشکار است)
جالب اینکه از شروع قسمت داخل پرانتز که شما از ترجمه ی انگلیسی نقل کردید، مشخّص است که مترجم آنرا خودش اضافه کرده است.(مغلطۀ تحریف) جمله ی «حال در میان مخلوقات الله هیچکدام در نزد من از کاهنان و انسان های دیوانه منفورتر نبودند» چه ربطی به جملۀ «من در حال از خواب باز آمدم و سورت اقرا تا آنجا که گفته بود از برداشتم و همچون نقشی بود که بر دل من کرده بودند » دارد؟ آیا چون آیه عینا بر دل پیامبر ( ص ) نقش بسته بود، نتیجه گرفت که دیوانه شده است ؟ جناب نویسنده ! لطفا حتما گزنویسنده بررسی هایتان را ارائه دهید. چون بنده دو نسخه ی عربی را بررسی کردم ولی چنین چیزی نیافتم . خیلی جالب است ...
شبهه افکن: آیا کسی که قصد خودکشی داشته است و چندین بار تلاش برای خود کشی کرده است دچار مشکلات عمیق روحی روانی نیست؟ دیوانه به چه کسی گفته میشود؟ مگر غیر از این است که دیوانه را عوام در آن دوران به کسانی میگفتند که تعادل روانی نداشتند و چنین حرکت هایی از آنها سر میزده است؟ امروزه کسانی که قصد خودکشی دارند را تحت درمان و مراقبتهای ویژه پزشکی قرار میدهند
پاسخ: روایت جناب نویسنده از إبن جریر ، صحیح نمی باشد و به احتمال زیاد دستخوش تحریف و دگرگونی شده است( همانطور که مفصّلا توضیح داده شد) و در مورد سیره ی ابن هشام هم خدمتتان توضیح دادم که بنده چنین چیزی در کتاب عربی سیره ی ابن هشام یافت نکردم . مترجم فارسی هم طبق قول شما چنین چیزی را ترجمه نکرده است . نمی دانم این روایت را کتاب جناب نویسنده از کدامین قسمت سیره ی ابن هشام استخراج کرده است .
نظر به غلط بودن و غیرواقعی بودن ماجرای خودکشی این نتیجه گیریهای شما نیز غلط هستند.
شبهه افکن: مسئله به قصد خود کشی محمد ختم نمیشود، محمد در هنگام دریافت وحی غش میکرده است، به قدیمی ترین گزنویسنده تاریخی از شکل دیدار نخستین محمد با جبرئیل توجه کنید،
پیغمبر علیه السلام، حکایت کرد و گفت: شب بیست و چهارم از ماه رمضان خفته بودم و چشم من به خواب رفته بود که جبرئیل، علیه السلام در آمد و نامه ای در پاره ای دیباج سبز پیچیده بود و آن نامه بیرون آورد و مرا داد و گفت: بخوان. من گفتم: نمیتوانم خواندن. آنگه دست مرا بگرفت و سخت بفشرد، چنانکه هوش از من برفت، و بعد از آن دست از من بداشت و دیگر مرا گفت: بخوان، این نوبت از ترس گفتم چه بخوانم گفت...
پاسخ: این ایراد شما به دلیل ناآگاهی شما از پدیده ی وحی و کیفیت و جنبه های آن است .
خداوند در قرآن می فرماید: إِنَّا سَنُلْقِی عَلَیْکَ قَوْلًا ثَقِیلًا(ما سخنی سنگین را بر تو القا میکنیم. سوره ی مبارکه ی مزمل ، آیۀ 5)
و همچنین می فرماید: لَوْ أَنزَلْنَاهَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْخَشْیَةِ اللَّهِ : اگر ما این قرآن ( عظیم الشأن ) را ( به جای دلهای خلق ) بر کوه نازل می کردیم مشاهده می کردی که کوه از ترس و عظمت خداوند خاشع و ذلیل و متلاشی می گشت(سوره ی مبارکه ی حشر ، آیۀ 21)
ثعالبی در تفسیر خویش در تفسیر آیۀ 5 سوره ی مزمل از قول مفسّرین می نویسد:
« انه کان إذا اوحی إلیه وهو على ناقته برکت به : هنگامی که پیامبر ( ص ) بر روی شترش بود و وحی بر او نازل می شد ، شتر را به زانو در می آورد و مرکب فرو می نشست » (الجواهر الحسان فی تفسیر القرآن ، عبد الرحمن بن محمد الثعالبی المالکی ، بیروت : دار احیاء التراث العربی ، جزء 5 ، صفحه ی 502 ) . این روایت را قرطبی نیز آورده است) الجامع لأحکام القرآن ، أبی عبد الله محمد بن أحمد الانصاری القرطبی ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، جلد 19 ، صفحات 38 و 39 )
خود این تفاسیر و روایات وارد شده نشان دهندۀ سنگین بودن وحی الهی بر پیامبر(ص) است . بنابراین طبیعی است که به علّت چنین ثقلی گاهی حالت بیهوشی و یا ریزش عرق به پیامبر اسلام(ص) دست دهد. بنابراین این ایراد شما نیز باطل است و پاسخ آن بر کسانی که در مورد وحی و اقسام آن مطالعه و تفکّر داشته اند ، اظهر من الشمس است .
باز این نکته را به پاسخ دوست عزیزم، حسام گرامی، اضافه میکنم که این ادعا اگر هم میخواست درست باشد در صورتی بود که پیامبر همیشه در حین نزول وحی بیهوش میشدند، حال آنکه فقط گاهی این حادثه رخ میداده است و برخی زمانها نیز عرق بر پیشانیشان مینشسته است. در ضمن گاهی که بحث نزول قرآن نبوده است و جبرئیل فقط خبری را آورده است معمولا در چهرۀ پیامبر هیچ تغییری نمودار نمیشد؛ مثل ماجرای آن زن یهودی که خواست پیامبر را سم دهد پیامبر و یکی از اصحاب دست به غذا برده بودند، جبرئیل به پیامبر خبر داد و پیامبر دست از غذا کشید ولی آن صحابی که بر پیامبر پیشی گرفته بود، مسموم شد. اینجا طبق نقل تاریخ نه پیامبر بیهوش میشود و نه عرق بر جبینش مینشیند.
شبهه افکن: محمد خود نیز همینگونه فکر میکرده است کتاب الطبقات ابن سعد شرح داده است که محمد بعد از رسیدن به خانه اش، به خدیجه گفته است که گمان میکند دیوانه شده باشد،
ای خدیجه، نورهایی را میبینم و صداهایی را میشنوم، میترسم دیوانه شده باشم.
پاسخ: کنستان ویرژیل گئورگیو می نویسد :« اگر محمّد بعد از احساس وحشت دچار این تردید شده باشد نباید حیرت کرد. اکثر کسانی که صدای خداوند را شنیده اند علاوه بر وحشت دچار تردید شده اند که شاید صدایی که می شنوند صدای خداوند نباشد. سنت ترز که یکی از اولیای دیانت مسیح است می گوید : وقتی که صدای خداوند به گوش آدمی می رسد او یقین حاصل می کند که صدای خداوند می باشد زیرا لحن صدا و سبک بیان تردید در اصالت صدا باقی نمیگذارد ولی وقتی یک روز از آن می گذرد تردید حاصل می شود و مستمع از خود می پرسد که آیا صدایی که شنید صدای خداوند بود یا اینکه از تخیّل او بوجود آمد یا شیطان آن صدا را ایجاد کرد و انسان آرزو دارد که مرتبه ای دیگر آن صدا را بشنود تا اینکه تردیدش راجع به صدا رفع گردد) «محمّد پیغمبری که از نو باید شناخت ، کنستان ویرژیل گئورگیو ، ترجمه ی ذبیح الله منصوری ، تهران : زرین ، چاپ هفدهم 1386 ، صفحه ی 59)
اتّفاقا همین شک پیامبر اسلام(ص) در مورد صداهایی که شنیده است و چیز هایی که دیده است، نشان از هوشیاری کامل ایشان دارد، چرا که فرد دیوانه هرگز در مورد صداهایی که شنیده است تردید نمی کند و به دیگران نمی گوید : میترسم دیوانه شده باشد. چون این جمله، نشان دهندۀ طرز فکر و بیان یک انسان کاملا هوشیار است. ضمنا یکی از نشانه های بیماران شدید روانی همچون افراد مبتلا به اسکیزوفرنی ، هذیان است نه آیاتی همچون:« اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ » که مو را به تن ولید راست می کند و أباسفیان را نیمه شب از خانه بیرون می کشد تا در کمین بنشیند و تا صبح استماع کند. این چه هذیانی است که ابوالعلاء در موردش گفته است : « این کتاب که محمّد آنرا آورده با اعجاز خود همه را مغلوب کرده است . و یک آیه از آن یا بخشی از آن هر گاه در میان فصیح ترین سخنان که آفریدگان بر آن توانایی دارند قرار گیرد مانند شهاب درخشنده ای است در پاره ای از ظلمت شب » ؟
آیا این همه معجزۀ علمی و پیشگویی شکست ایران از روم حاصل وهم و جنتون است؟؟؟
یکی دیگر از نشانه های جنون ، آشفتگی گفتار است در صورتی که کلام پیامبر(ص) لرزه بر اندام مشرکان می انداخت و آنقدر فصیح و بلیغ و محکم بود که مشرکان مردم را از اطراف ایشان دور می ساختند تا مبادا سخن پیامبر اسلام(ص) به گوش آنها برسد.
ضمنا چگونه است که پیامبر اسلام (ص) یک شبه مبتلا به جنون شد؟ چطور شد که یک شبه سالم به غار حراء رفت و مجنون بازگشت؟ خیلی عجیب است ... !!
باز این نکته را به فرمایشات جناب حسام اضافه میکنم که اینکه برخی نسخ تاریخی خبر از سرگشتی پیامبر و ترس از جنون دارد، دلیل نمیشود که حتما اینطور باشد چراکه بسیاری از اسناد به این موضوع اشاره نکرده اند.
شبهه افکن: بعد از مطالعات دقیق(در مورد آنچه نویسنده آنرا مطالعات دقیق میخواند این پست را ببینید )، به نظر میرسد ممکن ترین روایت این است که قطع شدن وحی به مدت سه سال و نیم طول کشید، البته برخی از علما با این روایت مخالفت کرده اند اما توضیح بیشتر در اینجا از حوصله خارج است.
پاسخ: بنده متعجّبم که چگونه جناب نویسنده بعد از مطالعات دقیق(!) بدین نتیجه رسیده است که سه سال و نیم وحی قطع شده است . جالب این است که ایشان صفت «دقیق» را هم به مطالعاتشان داده اند.
گفته اند که چون پیامبر خدا ( ص ) از حراء بازگشت و پس از نخستین وحی تا چندی وحی منقطع گردید . مدّت آن را 3 ، 4 ، 12 ، 15 ، 19 ، 25 ، 40 روز و یا 205 روز و 3 سال نیز گفته اند . ( بنا به نقول فتح الباری و ابن اسحاق و ) (... تاریخ قرآن ، دکتر محمود رامیار ، تهران : انتشارات امیر کبیر ، چاپ هفتم 1385 ، صفحه ی 72)
همانطور که می بینید روایت 3.5 سال اصلا در کتب تاریخی و روایی وجود ندارد یا شاید هم بنده مشاهده نکرده ام! ضمنا در مورد انقطاع وحی اختلاف عجیبی در روایات و تواریخ وجود دارد . ما در اینجا فرض محال را می گیریم که وحی 3.5 سال قطع شده باشد .
مورّخان و راویان ، نخستین آیه ی نازل شده پس از انقطاع وحی را 2 آیه دانسته اند و بین ایندو روایات اختلاف دارند .
فرض اوّل : اوّلین آیه ی نازل شده پس از انقطاع وحی آیه ی «یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ » ( آیۀ اوّل سوره ی مدثر ) باشد .
بررسی فرض اوّل : اگر انقطاع وحی با آیۀ اوّل سوره ی مدثر پایان یابد و آغاز بعثت در اینجا باشد ، یک اشکال پیش می آید و آن این است که آیه ی دعوت نزدیکان (وَأَنذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأَقْرَبِینَ) آیۀ 214 سورۀ شعراء می باشد که در آغار بعثت نازل شده است. حال آنکه طبق ترتیب نزول آیات قرآن سوره ی شعراء 45 یا 46امین سورۀ نازل شده می باشد در صورتی که سورۀ مدثر چهارمین سوره ی نازل شده می باشد ( پژوهشی در تاریخ قرآن کریم ، دکتر سید محمد باقر حجتی ، تهران : دفتر نشر فرهنگ اسلامی ، چاپ بیست و دوم 1385 ، صفحات 394 تا 402)
حال این سؤال مطرح می شود که آیاتی از سوره هایی همچون سورۀ اعلی و انشراح چه زمانی بر پیامبر نازل شده اند ؟ حال اگر ما مدّت انقطاع وحی را 3.5 سال در نظر بگیریم ، دیگر 100% می توان چنین ادّعایی را رد کرد و بنابراین این ادّعا باطل است . مفسّران هم در جمع بین روایات و آیات دچار مشکل شده اند.(در مورد فرض اوّل تحقیقات بنده ادامه دارد و فعلا کامل نیست)
فرض دوّم : اوّلین آیه ی نازل شده پس از انقطاع وحی آیه ی «وَالضُّحَى وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى» ( آیات اوّل تا سوم سوره ی الضحی ) باشد .بررسی فرض دوّم : این فرض خود به خود رد است و اصلا نیازی به فرض محال جناب نویسنده هم ندارد. چون سورۀ الضحی دهمین یا یازدهمین سورۀ نازل شده بر پیامبر(ص) است و مشخّص نیست که با درست گرفتن این فرض ، آیات پیشین کی و کجا نازل شده اند .
حال اگر جناب نویسندۀ بیخدا بفرمایند که تحقیقات دقیقشان چه بوده است که ایشان را به سمت پذیرش مدّت انقطاع 3.5 سال سوق داده است ، بنده متشکّر خواهم شد.
شبهه افکن: عایشه همسر محمد نیز فکر کرده بود که محمد دیوانه شده است، او فکر میکرد با زنانش جماع کرده، در حالی که چنین نکرده بود. عایشه دیوانگی را با جادو و طلسم شدن بیان کرده است.
اخبار عایشه واحد است :
عایشه روایت کرده است که پیامبر الله؛ گاهی اوقات سحر و افسون می شد و فکر می کرد با همسرانش همخوابگی کرده؛ در حالیکه در واقع به چنین عملی دست نزده بود..... او در چنین زمانی زیر اثر سحر و افسون قرار می گرفت.
پاسخ: این روایت و گفتار را هیچ یک از زنان دیگر پیامبر ( ص ) نه تأیید کرده اند و نه شبیه آن از آنها نقل شده است . اگر واقعا چنین چیزی صحت داشت ، باید توسّط دیگر زنان پیامبر ( ص ) نیز نقل می شد ولی نقل نشده است . بنابراین بیشتر به نظر می رسد که یا اشکال از خود ام المؤمنین عایشه است(!!) یا یکی از راویان سند.
شبهه افکن: وقتی محمد در بستر مرگ بود و کاغذی خواست تا وصیت کند، عمر گفت به او فشار آمده است و هذیان میگوید، برایش کاغذ نیاورید، این حدیث که به حدیث قرطاس (قرطاس یعنی کاغذ) معروف است در منابع تاریخی زیادی ذکر شده است.
پاسخ: پیامبر ( ص ) گفته است : « کاغذ بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم تا بعد از آن گمراه نشوید »
عمر بن الخطاب گفته است : « پیامبر هذیان می گوید.»
حال اینکه کجای این سخن پیامبر ( ص ) ربطی به هذیان دارد ، الله اعلم !(و ارتباط هذیان و جنون چیست؟؟؟)
دوست گرامی! جناب نویسنده! این واقعه بی ربطترین واقعه به موضوع مورد بحث ماست . چرا که اگر کمی منابع را مطالعه می کردید متوجّه می شدید که این موضوع موضوعی است که سر دراز دارد و باید توسّط یک تحقیق جامع مشخّص شود. انشاءالله اگر عمری بود بنده حتما در این مورد خواهم نوشت و حتما شما را از آن با خبر خواهم کرد. اتّفاقا تنها برداشتی که از این موضوع نمی توان کرد ، همین موضوعی است که شما از آن برداشت کرده اید. فکر کنم اشکال از مطالعۀ کم یا «یک چیز دیگر» باشد .
شبهه افکن: به همین دلیل است که مسلمانان چهره پنهان شده محمد در لابلای تاریخ را نمیبینند و از شناخت تاریخی و دقیق پیامبرشان بیم دارند.
واقعا شنیدن این جمله از جناب نویسنده برای بنده شخصا خالی از تفریح نبود ...
راستی ! جناب نویسنده ! لطفا کتاب « نگاهی نو به اسلام » را بگذارید کنار کتاب « 23 سال » و همراه هم بگذارید در کوزه . البته یک Choice دیگر هم دارید و آن این است که جناب علی دشتی را بگذارید کنار مسعود جان و با هم بگذارید در کوزه .
فکر نمی کنم دیگر چیز خاصی مانده باشد که بررسی نکرده باشم .
با تشکّر .
موفّق و مؤید باشید ...
حسام .
تحقیر و توهین
وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ آمِنُواْ کَمَا آمَنَ النَّاسُ قَالُواْ أَنُؤْمِنُ کَمَا آمَنَ السُّفَهَاء أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهَاء وَلَـکِن لاَّ یَعْلَمُونَ(بقره: ۱۳)
طعم این روش را تقریبا هر فرد مؤمن به اسلام، چشیده است. افراد غیرمذهبی که ندای احترام به نظر مخالفشان، گوش فلک را کر کرده است حتی قادر نیستند ظاهر و لباس مذهبیها را تحمل کنند چه رسد به سخنانشان را! خب این عدم تحمل را چگونه باید نشان دهند تا ژست "تمدن"شان خراب نشود؟ بله! تنها راه تمسخر و در صورتی که جا داشته باشد ناسزاگویی است.
توجیهات شبهه افکنها
این ترفند را که روشی غیرمنطقی است، در بحث با بیخدایان و بی دینان بارها مشاهده نموده ام. جالب اینکه وقتی به آنها میگوییم چرا شما که ادعای منطق و احترام به مخالف دارید توهین میکنید؟ میگویند: قرآن شما هم به ما توهین کرده است!!! اول اینکه یک تهمت است مثل سایر تهمتهایشان و در اینجا پاسخ خوبی به این ادعا دادیم دوم هم اینکه این سخن سفسطه است زیرا آنها ادعای احترام به مخالف آنهم تحت هر شرایطی را دارند پس اینکه مخالف ،به ادعای دروغ خودشان بدانها توهین کند، هم دلیل بر توهین متقابل نمیشود؛ هر چند که این ادعا یک تهمت ناروا به اسلام است. قرآن به ما دستور میدهد که به بتهای مشرکین هم فحش ندهیم تا آنها در مقابل به خدا فحش ندهند و نیز علی از فحاشی به معاویه منع مینماید و میگوید: «دوست ندارم از دشنام دهندگان باشید» پس این سخن، ادعایی مفت بیش نیست.
باری گاهی این افراد میگویند که ما حقیقت را میگوییم و توهین نیست!! مثلا این که میگوییم «مسلمانان وحشی هستند» یک حقیقت است!! این سخن نیز غلط است. زیرا مصادره به مطلوب است. «مصادره به مطلوب» نوعی سفسطه است که در آن فرد یک سخن غلط را درست فرض میکند و بعد بر مبنای ان سخن میگوید. در اینجا نیز اسلامستیزان تهمت خود را مبنی بر غیرمتمدن بودن ما مسلمانان را سخنی صحیح فرض میکنند و بعد بر مبنای آن به ما توهین میکنند. به همین شکل هم بر اساس تهمتهای خود به اولیاء خدا و قرآن، به آنها دشنام میدهند. در ضمن حتی اینکه تهمتهایشان درست باشد هم ادب حکم میکند که انسان سخنان زشت را بر لب جاری نکند. همچنین تحقیر و تمسخر از عادتهای افراد بیماردل و ضعیف است.
گروهی دیگر از این افراد هم میگویند، این سخنان توهین نیست بلکه اتهام است!! شما هم اگر راست میگویید عکسش را ثابت کنید!! این سخن سفسطۀ محض است. اول اینکه کسی که میخواهد اتهام را وارد کند باید آنرا ثابت کند نه اینکه ما رد کنیم. دوم اینکه شما نمیتوانید همینطور الکی به یک نفر توهینی بکنید مثلا به کسی بگویید«مادرت فلان است» بعد که به شما اعتراض شد بگویید من فقط اتهام زدم!!!
گاهی هم این افراد میگویند خب شما هم اگر ناراحتید برای بزرگان ما کاریکاتور بکشید و بدانها فحش دهید و تمسخرشان کنید!! پاسخ این مغلطه هم اینستکه شما که بزرگی ندارید تا بخواهیم مقابله به مثل کنیم و همه سر و ته یک کرباسید، در واقع به قول خودتان جامعۀ لامذهبان (و نیز مذهبگرایان نامسلمان) رهبر خاصی ندارد. از این گذشته قانون مسلمانی به ما حق فحاشی متقابل را نمیدهد و شما هم از همین امر سود میبرید و توهین میکنید که این مسئله هم بیانگر اوج ناجوانمردی شماست.
اثر این روش بر روی مسلمین
حقیقت امر اینستکه این روش روی مسلمین واقعی اثر عکس دارد و باعث محکمتر شدنشان در راهشان میشود، زیرا متوجه میشوند که دشمنانشان سلاحی جز توهین و تحقیر و تمسخر ندارند. اما برعکس روی مسلمانانی که از اسلام فقط اسمش را بدست آورده باشند، اثری شگرف دارد و آنها را از انجام اعمال دینی باز میدارد. بسیاری از این افراد بخاطر ایمان ضعیفشان بخاطر تمسخرهای اطرافیان و خانواده، نیز دست از ایمان خود میکشند!! چه بسیار دخترانی که محجّبه هستند و بخاطر تمسخرهای اطرافیان حجابشان را ناقص میکنند! چه بسیار جوانانی که علاقمند به رفتن به مسجد و فعالیت در مسجد دارند ولی از ترس تمسخر دیگران و توهیناتی که ممکن است بدانها بشود از اینکار دست میشکند. جدا به این افراد توصیه میکنم ایمانشان را راسخ کنند زیرا شیطان دیر یا زود وادارشان خواهد کرد که بین دنیا و آخرت یکی را انتخاب کنند و اگر ایمان نباشد .... یکی از ضعفهای این افراد این است که به دنبال مد میگردند و برای اینکه رسوا نشوند همرنگ جماعت میشوند، حال آنکه این عمل برخلاف ایدئولوژی اسلامی و هر عقلی سلیمی است، اگر قرار بود همرنگ جماعت باشیم انبیاء الهی هرگز نباید بین کفار و مفسدان، سخن خدا را بازگو میکردند. حسین(ع) هم باید مثل سایرین با سگبازی چون یزید بیعت میکرد!! راستی این افراد باید از خود بپرسند که اگر در کوفه بودند و میدیدند همه دارند برای قتل امام حسین میروند همراهشان میشدند تا رسوای جماعت نشوند؟ کسانی که چنین طرز فکری دارند از اسلام چیزی جز اسمش را نخواهند یافت. حال زمانی را ببینید که این افراد ضعیف الایمان با افرادی روبرو میشوند که به جای لباس و ظاهر اسلامی یا نماز و روزه، بزرگانشان را تحقیر میکنند! خب این افراد ضعیف الایمان فوری تسلیم میشوند و همان ته ماندۀ دینشان را هم از دست میدهند و میشوند یکی از همین ملحدهای دوآتشه که به پیامبر و خدا و دین فحشهایی را میدهند که ... در زیر سفسطۀ یکی از این افراد را که سعی دارد با تحقیر طرف مقابل را از اسلام منزجر کند میبینیم:
شبهه: ما ایرانیان چندین هزار سال پیشینۀ تاریخی و تمدن داریم. چرا باید دین نیاکان آریایی خود را رها کنیم و پیرو دین یک تازی سوسمارخور بشویم؟
پاسخ:
اول اینکه حقانیت دین به میزان تمدن مردمی که دین بر آنها نازل شده است ربطی ندارد. برای آنکه بفهمیم کدام دین یا مذهب حق است و صحیح، باید آموزههایش دست کم دارای خصایص ذیل باشد: ۱. از سوی خدا بودن یا وحی بودن [استناد به خدا] ۲.پاسخ معقول، منطقی و موجه دادن به نیازهای اساسی انسان و پاسخدهی به چهار پرسش اساسی: من کیستم؟ از کجا آمدهام؟ به کجا میروم؟ برای چه آمدهام؟ .۳ هدفمند بودن و در راستای این هدف یعنی هدایت و سعادت انسان حرکت کردن.۴ .دارای سه نظام اعتقادی، ارزشی و عبادی بودن. ۵. هماهنگی و انسجام میان این سه نظام و در مجموع همخوان بودن با هدف و غایت اصلی دین. ۶ .هماهنگی با نیاز واقعی جامعه و مطابقت داشتن با سرشت و سیر جوهری انسان. که مسلم است هیچ دینی در این زمینه به پای اسلام نمیرسد.
دوم اینکه تمدن(زندگی شهری) داشتن یک گروهی باعث برتریشان بر گروهی دیگر که این نوع زندگی را ندارند، نیست. زمانی که پیامبر خدا(ص) فرمود:«هر اسیری، ده مسلمان بیسواد را سواد آموزد، آزاد است» در همین ایران فقرا حق تحصیل نداشتند.
سوم اینکه مردم عربستان وحشی نبودند. آنها هم دارای سلسله حکومتهای زیادی بودند که در آستانۀ بعثت همگی یا به عذاب الهی یا بدست حکومتهای زورگوی اطراف نابود شده بودند. اگر آنها سنت زشت زنده بگور کردن دختران را داشتند ایرانیان نیز سنت خبیث ازدواج با محارم را داشتند.
چهارم اینکه اگر قرار باشد شما به اعراب بگویید تازی آنها هم حق داشتند که به شما بگویند مجوس.
پنجم اینکه به دین نیاکان ماندن احمقانه ترین کار ممکن است. اگر شما خودتان در بین مشرکین متولد میشدید آیا حاضر به پرستش بتها بودید؟
ششم اینکه دین ارتباطی به سرزمین ندارد ما کاری نداریم چه دینی در سرزمینمان وجود داشته است بلکه با تحقیق راجع به دین، اقدام به انتخاب میکنیم و ضعفهای زرتشتیت را نیز فراموش نمیکنیم.
مروان ولیعهد تعیین میکند
و از جمله وقایع مهم سال 65 آن است که مروان حکم مردم شام را امر کرد تا به پسران او عبدالملک و عبدالعزیز بیعت کردند و ایشان را ولیعهد خود ساخت. علت این بیعت آن بود که چون ابنزبیر برادر خود، مصعب بنزبیر، را از سوی خود به حکومت فلسطین فرستاد، مروان عمرو بن سعیدالعاص را به جنگ مصعب تعیین نمود. بعد از جنگ بسیار مصعب هزیمت یافته روی به فرار نهاد و عمرو بن سعید فلسطین را به ضبط خود درآورده به جانب شام مراجعت نمود و پنهانی از مردم بیعت میگرفت که بعد از مروان ولیعهد منم.
چون این خبر به مروان رسید حسانبن ثابت بجدل را طلبیده گفت: عمروبن سعید چنین خیالی دارد؛ بنابراین من میخواهم که در حیات خود پسران خود عبدالملک و عبدالعزیز را ولیعهد خود گردانم. حسان این رأی را پسندید، پس منادی کرد تا مردم جمع شوند. چون مجلس منعقد شد حسان برخاست و گفت: به ما چنین رسیده که جماعتی بیاستحقاق آرزوی خلافت میکنند، بنابراین مروان میخواهد که عبدالملک و عبدالعزیز را ولیعهد خود گرداند. برخیزید ای مردم و با ایشان مبایعت کنید.
پس جمیع مردم با ایشان بیعت کردند.
مرگ مروان حکم
مروان حکم در ماه رمضان همین سال مرد و پسرش عبدالملک بر مسند حکومت نشست. روایت کاملالتواریخ در باب اخذ بیعت عبدالملک و عبدالعزیز در حال حیات مروان قلمی گفته شد، امّا در تاریخ روضةالصفا چنین آورده که در آن وقت که مروان بیعت خود را از مردم شام میگرفت حسّان بن مالک(دایی یزید بن معاویه) به او گفت: من بیعت میکنم به تو به شرط آنکه بعد از تو خالدبن یزید بر اهل شام والی باشد و چون مروان بر سریر حکومت نشست، مایل به آن شد که پسرش عبدالملک را ولیعهد خود گرداند، ولی از حسان بیم داشت. آخرالامر او را به مال بسیار بفریفت تا به ولایت عبدالملک رضا داد.
و در باب مرگ مروان چنین آوردهاند که روزی خالدبن یزید، که مادرش در نکاح مروان بود، در مجلس مروان به طریقی میرفت که مروان را خوش نیامد. زبان به دشنام او و مادرش گشاد. خالد گریهکنان نزد مادر رفت و گفت: این مردک مرا از خلافت محروم کرده به پسر خود ارزانی داشت، معهذا مرا دشنام میدهد و در مجلس مرا فضیحت میکند. پس مادر خالد زهر در طعام کرده به مروان داد تا بمرد.
و روایتی آنکه چون مروان به خواب رفت مادر خالد(این زن دختر ابیهشام بن عتبه بود؛ --> تاریخ طبری، ج 7، ص 577 و ابن اثیر اگرچه متن خود را کاملاً ازطبری اقتباس کرده نام پدر این زن را ابوهاشم بن عتبه ثبت کرده است؛ --> الکامل، ج 7، ص 37.) بالشی بر دهان مروان نهاد و بر بالای آن بنشست تا نفس او منقطع شد. و عبدالملک میخواست او را به عوض پدر خود بکشد، به او گفتند: اگر تو مادر خالد را به عوض پدر خود به قتل رسانی در عالم شهرت یابد که پدر تو چنان عاجز بود که زنش او را بکشت. زمان حکومت مروان حَکَم ده ماه بود و مدّت عمرش شصت و یک سال. (ببینید که این مروان برای ده ماه حکومت چه کارها که نکرد!)
* * *
نبرد توابین با امویان
گفته شد که چون موعد سلیمان بن صرد با شیعه آن بود که در سال شصت و پنجم بیرون آمده خون امام حسین، علیهالسّلام، طلب نماید همین که هلال محرّم سال مذکور شد(محرم ابتدای سال قمری است) سلیمان از کوفه بیرون آمده نُخَیْله را لشکرگاه ساخت. مردمی که با او بیعت نموده بودند به تدریج میآمدند و به وی میپیوستند. چون این خبر به گوش عبداللّه بن یزید رسید ــ که والی کوفه بود ــ گفت: صبر کنید تا ببینم که از وی چه صادر شود و چون سلیمان بعد از چند روز عرض لشکر خود را دید زیاده از چهار هزار کس نبود، حال آنکه شانزده هزار نفر از کوفه با او بیعت کرده بودند. از این جهت سلیمان دلتنگ شده گفت: سبحاناللّه! این مردم با من همان معامله پیش گرفتند که با مسلمبن عقیل. این جماعت را نه دین است و نه مروّت، نه وقار و نه امانت.
روز دیگر سلیمان در اثناء خطبهای گفت: ای مردمان، اگر با من جهت تحصیل دنیا میآیید بازگردید که در این حرب مال نخواهد بود؛ چه من با هر که حرب کنم غرض من انتقام اهل بیت رسولاللّه، صلّیاللّه علیهوآله، است نه جمع مال. اگر غرض شما نیز انتقام خون اهل بیت نبوّت است مردانهوار قدم در راه نهید. چون از این جنس کلمات بسیار گفت و هیچ کس از آن جماعت که جمع شده بودند برنگشت سلیمان نیز دل بر محاربه نهاده رسولان به اطراف و جانب فرستاد تا هر جا که شیعهٴ اهل بیت بود بر وی جمع شده لشکر او به ده هزار مرد رسید.
سلیمان با اصحاب خود مشورت کرد که اوّل به کجا برویم و با که محاربه نماییم؟ بعضی گفتند که عمر سعد و مجموع قتلهٴ امامحسین، علیهالسّلام، در کوفهاند، الاّ ابنزیاد. باید که ابتدا از ایشان کنیم. و طایفهای چنین مناسب دیدند که اوّل به شام روند و به قلع و قمع مادهٴ فتنه و فساد، ابنزیاد، بپردازند. سلیمان نظر دوم را پسندیده بر توجّه جانب شام یک جهت گشت.
چون این خبر به گوش عبداللّهبن یزید،والی کوفه، رسید به ایشان پیغام فرستاد که شنیدم که شما را داعیهٴ رفتن به شام است. حق سبحانه و تعالی نصرت و ظفر ارزانی دارد، امّا چون در شام دویستهزار مرد دلاورند که بر حرب شما اقدام خواهند نمود و سپاه شما اندک، از خرد دور مینماید که جماعتی معدود با خلقی نامحدود در مقام مقاتله و مقابله درآیند. مصلحت آن است که چند روز این عزیمت را تأخیر نموده به کوفه مراجعت نمایبد تا از جانب ابن زبیر مدد طلبیده به اتّفاق روی به حرب دشمنان نهیم و دادِ خویش از ایشان بستانیم، و اگر به شهر نمیآیید در آنجا [که هستید] اقامت نمایید تا به عبداللّه زبیر نامهای نویسم و از وی التماس کنم که لشکری گران به مدد ما فرستد.
چون قاصد عبداللّهبن یزید نزد سلیمان آمد و ادای رسالت نمود، سلیمان با اصحاب و خواص خود گفت: در این باب چه مصلحت میبینید؟ ایشان گفتند: رأی رأیِ تست. سلیمان گفت: عبداللّه میخواهد که سلسلهٴ جمعیت ما از هم گسیخته گردد و بعد از این، این اجتماع جمع نخواهد شد. وظیفه آنکه توکّل بر فضل آفریدگار کرده توجّه به جانب شام نماییم و جهاد اعداء ملّت او وجههٴ همّت خود سازیم.
پس همگنان سخن سلیمان را پسندیدند، از آنجا کوچ کرده متوجّه صوب شام شدند. چون به قبر امیرالمؤمنین حسین، علیهالسّلام، رسیدند با هم گفتند: سزاوار آن است که نخست به زیارت امامحسین رویم و دست در دامن توبه و انابه زده از روح مقدّس سیّدالشهدا عذر خواسته روی به مقصد آریم. آنگاه متوجّه تربت اقدس آن جناب گشتند. چون چشم ایشان بر مرقد منوّر افتاد از اسبان فرود آمده از روی تضرّع و زاری مراسم زیارت و طواف به جای آورده متوجّه مقصد گشتند.
رسیدن توابین به قرقیسا
چون به قرقیسا رسیدند ظاهر آن شهر را منزلگاه ساختند. چون حاکم آنجا، زُفْربن حارث، از آمدن ایشان آگاهی یافت فرمود تا در حصار ببستند. پس سلیمان با مسیب بن نجبه گفت: چون ابن عمّ تو زفر بن حارث مردی خیّر و مهماندوست است تو را در حصار باید رفت و صورت حال با وی گفت و از او رخصت حاصل کرد تا ساکنان این دیار و مقیمان این حصار جو و کاه و آنچه مایحتاجالیه سپاه باشد به نرخی که میان ایشان متعارف است به ما فروشند و خاطر جمیع دارند که ما علیالصّباح طبل رحیل کوفته عنان عزیمت به جانب شام منعطف خواهیم ساخت.
چون مسیّب پیغام به زفر رسانید زفر فرمان داد تا مردم حصار مایحتاجالیه لشکر را بیرون برده به سودا و معامله مشغول شدند و از خاصّهٴ خود پانصد شتر جو و کاه با اسباب ضیافت بار کرده به لشکرگاه فرستاد. روز دیگر در صبحگاه زفربن حارث به دیدن سلیمان آمد و از روی نصیحت گفت: به من چنین رسیده که مردم شام از شما وهم داشتند، امّا چون مروان مرده و عبدالملک بر سریر حکومت نشسته عبیداللّه زیاد را با پنجاه هزار سوار متوجّه شما گردانیده و لشکر ایشان اضعاف مضاعف سپاه شمایَند و غالباً امروز لشکر ایشان به رقّه رسیده باشد. اکنون مصلحت شما آنکه همین جا توقّف نمایید، و علف چهارپایان از این روستا حاصل میشود، تا ایشان اینجا آیند و من شما را به مرد و سلاح آن مقدار که مقدور من باشد یاری کنم. اگر غلبه شما را باشد فهوالمراد، والاّ در این قلعه متحصّن میشوید.
نصایح جنگی زفر
سلیمان گفت: ای زُفر، خدای تعالی تو را جزای خیر دهاد. والی کوفه عبداللّهبن یزید نیز امثال این سخنان به ما گفت و وعدهٴ مدد ابن زبیر مینمود، لیکن ما به پروردگار خود توکّل نمودهایم. زفر گفت: با توکّل زانوی شتر باید بست.( اشاره است به حدیث نبوی که فرمود: اِعْقِلْهٰا وَ تَوَکًلْ. و مولانا در دفتر اوّل مثنوی فرماید: با توکّل زانوی اشتر ببند--گفت پیغمبر به آواز بلند . و نیز امام جعفر صادق(ع) با استفاده از کلامرسولالله(ص) فرماید لاٰ تَدْعُ طَلَبَ الرًزْقِ مِنْ حِلًهِ وَ اعْقِلْ راٰحِلَتَکَ وَ تَوَکًلْ. ) شما هر چند به تدبیر من کار نمیکنید امّا من دست از نصیحت شما باز نخواهم داشت که شما مردان غریبید و در جنگ بر مکر شامیان وقوف ندارید. اگر اینجا توقّف نمیکنید صواب آن است که به تعجیل روید تا پیش از رسیدن ایشان، به عینالورد برسید ــ و آن شهری است بزرگ از شهرهای ولایت جزیره و آب و علف بسیار دارد ــ و از شهر گذشته فرود آیید و علوفهٴ اسبان را از روستا در حد امکان جمع نمایید. و از عینالورد تا قرقیسا راه نزدیک است. اگر علوفهٴ شما کمی کند و احتیاج به مدد داشته باشید به من اعلام نمایید که در یاری شما کوتاهی نخواهم کرد. و نصیحت دیگر آنکه تا توانید با شامیان در صحرا جنگ مکنید، که ایشان بسیارند و شما اندک و خطا باشد که لشکر اندک با سپاه بسیار در صحرا جنگ کند. و در حوالی آن شهر دیواری است؛ او را پیش روی خود بگیرید و از میان درختان آن حوالی و دیوار بندان شهر بیرون نروید. و یکی از خطاهای شما آن است که هیچ پیاده همراه نیاوردهاید؛ چه پیاده سوار را مانند دیواری است در پیش روی شما. چون لشکر شما همه سوارند باید که صف نکشید، زیرا که چون پیاده در صف نَبُوَد سپاه برهنه بُوَد و باید که سپاه را فوج فوج ساخته فوجی را به جنگ فرستی. چون ایشان از عهدهٴ کار خود بیرون آیند، آن گروه را طلبیده فوجی دیگر به جای ایشان فرستی. و باید که همیشه جمعی در کمینگاه بازداری و با مکر و حیله بر جنگ دشمنان اقدام نمایی و به حیفْ سپاه خود را به کشتن ندهی.
حرکت سلیمان بن صرد به سوی عینالورده
چون زفر بن الحارث از نصایح فارغ شد، سلیمان با او وداع کرده روی به عینالورده نهاد و پیش از رسیدن لشکر شام سلیمان آن موضع را لشکرگاه خود ساخت. بعد از چند روز خبر به سلیمان رسید که جمعی از اهل شام در یک فرسخی اینجا فرود آمدهاند. سلیمان خطبهای خواند و مردم را نصایح سودمند کرد و بر جنگ اعداء اهل بیت ایشان را تحریض نمود. در اثناء خطبه خواندن گفت: اگر من کشته شوم مسیّب را بر شما خلیفه ساختم و بعد از وی عبداللّهبن وال و اگر او درجهٴ شهادت یابد رفاعةبن شدّاد بر شما خلیفه باشد. بعد از تمام شدن وصیت به مسیّب گفت: به رسم شبیخون متوجّه این جماعت شو که قریب به ما فرود آمدند، زیرا که ما را با ایشان به مکر و حیله جنگ باید کرد.
جنگ مسیّب با لشکر شرحبیل
مسیّب با چهار صد سوار از دلاوران کوفه روانهٴ آن جانب شد. اتّفاقاً در اثناء راه آواز اعرابی شنید که بیتی میخواند که مشتمل بر کلمهٴ ((البُشر)) بود. مسیّب گفت: ما را بشارت فتح آمد. آنگاه فرمود تا اعرابی را بیاوردند. پرسید: چه نام داری؟ گفت: حمید. گفت: عاقبت ما محمود خواهد بود انشاءاللّه تعالی. بعد از آن پرسید: از کدام قبیلهای؟ گفت: از بنی تغلب. مسیّب گفت: غالب خواهیم شد انشاءاللّه تعالی. بعد پرسید: از سپاه شام چه خبر داری؟ گفت: ایشان پنج گروه شدهاند و از همه به شما نزدیکتر شُرَحبیل ذوالکلاع است که از اینجا تا لشکرگاه او یک فرسخ است.
پس مسیب اعرابی را رخصت کرده و مردم خود را به چهار قسمت کرده روان شد. در وقت سحر از چهار جانب لشکر شرحبیل درآمده شمشیر در آن جماعت نهاده اکثر ایشان را به قتل رسانیدند و جمعی قلیل از دست ایشان خلاصی یافته روی به گریز نهادند، و هر چه داشتند از اسب و خیمه و سایر اسباب به دست اهل عراق افتاد. پس سپاه عراق بر اسبان اهل شام سوار شده اسبان خود را کوتل(=یدک) کرده با غنائم بسیار پیش از طلوع آفتاب مراجعت نمودند و بعد از غروب به یاران خود پیوستند.
جنگ حصین بن نمیر با توابین
اما چون این واقعه به سمع ابنزیاد رسید حصین بن نمیر را با دوازده هزار نفر به جنگ سلیمان تعیین نمود. چون حصین به حوالی عینالورده رسید سلیمان نیز لشکر خود را آراسته کرد و میمنه را به عبداللّهبن سعد سپرد و بر میسره مسیّب بن نجبه را قرار داد و خود در قلب سپاه جا گرفت. و میمنهٴ لشکر حصینبن نمیر به حملةبن عبداللّه تعلّق داشت و میسرهٴ او به ربیعةبن المخارق الغنوی متعلق بود.
چون روز چهارم ماه جمادی الاول هر دو گروه به هم رسیدند حصین سلیمان را به بیعت عبدالملک بن مروان دعوت کرد و سلیمان او را به بیعت امام زینالعابدین علیّبن حسین دعوت نمود و گفت: ای حصین آیا تو نمیدانی که عبدالملک پسر حَکَم است و حکم بنابر نفاقی که با پیغمبر آخرالزمان میورزید و انواع بیادبیها[که] نسبت به آن حضرت ظاهر میکرد حضرت رسالت پناه، صلّیاللّه علیهوآله، او را از مدینه اخراج کرده به طایف فرستاد؟ و مروان که پدر عبدالملک است در صغرسن با پدر خود در طایف میبود و کمال عداوت محمّدرسولاللّه را از پدر خود کسب مینمود و در زمان خلافت ابوبکر و عمر نیز یارای مراجعت به مدینه نداشت تا آنکه عثمان در ایّام حکومت خویش ایشان را به مدینه آورد و دو دختر خود را به مروان داد و او را وزیر خود گردانید؟( از جمله مطاعنی که از طرف مخالفین بر عثمان وارد بود همین اجازهٴ ورود حکمبنعاص و پسرش مروان به مدینه بود.) و پیغمبر به کرّات و مرّات حکم را و هر که را از صُلب او به وجود آمد لعن میکرد چنانچه اکثر اصحاب آن حضرت، بلکه جمیع اصحاب آن سرور بر این مطلّع و شاهدند؟
و نیز تو نمیدانی که هرگاه معاویه و پسرش یزید مروان را والی ولایتی میکردند در محافل و منابر زبان به سَبّ ولیّ خدا امیرالمؤمنین علیّبن ابیطالب و اهل بیت او که اهل بیت رسولاند میگشاد و چون او را عزل میکردند ترک آن شیوه میکرد؟( الکامل، ج 6، ص 40.) و نمیدانی که مروان و اولاد او را بنوالزرقا میگویند؟ و این زرقا زنی بود قَوّاده و مشهور و معروف به صاحبالرایات، که هر گاه در خانهٴ او فاحشهای آمدی زرقا عَلَمی در هوا کردی تا هر که را میل زنا باشد به منزل وی شتابد.( از رسوم دورهٴ جاهلیت بود که هر یکی از زنان بدکار برای آشکار و علنی کردن کار خویش بر درخانه یا خیمه خود عَلَمی بر میافراشت.) چون پدر حکم که ابوالعاص بنامیّه است او را به نکاح خود درآورد حکم از او متولد شد. غرض از این سخنان آنکه عجب از عقل و کیاست تو ای حصین که ما را به بیعت این چنین خاندانی دعوت میکنی! و من تو را به بیعت اهل بیت نبوّت که حقّ سبحانه و تعالیٰ دوستی و مودّت ایشان بر ما واجب گردانیده وایشان را از جمیع عیوب ظاهراً و باطناً مبرّا و معرّا ساخته دعوت مینمایم.
بعد از مکالمهٴ بسیار قرار به کارزار گرفت و در میان هر دو طایفه جنگ درگرفت. آن روز تمام نایرهٴ قتال و جدال اشتعال داشت و ظفر از جانب سلیمان بود، امّا چون صبح روز دیگر شد ابنزیاد شرحبیل بن ذیالکلاع را با هشت هزار نفر به مدد حصین فرستاد. و این روز جمعه بود. از اوّل صبح جنگ در گرفت تا وقت نماز جمعه رسید. پس هر دو فریق دست از کارزار بازداشته به ادای نماز مشغول شدند. بعد از فراغ از نماز باز شروع در جنگ شد. چون سلیمان کثرت اهل شام مشاهده نمود پیاده شد و جمعی کثیر از سپاه عراق با او پیاده شده دادِ مردی و مردانگی داده، بسیاری از سپاه شام را به قتل رسانیدند. در این اثنا پسر حصین بن نمیر با جمعی پیادهٴ تیرانداز پیش آمده لشکر عراق را تیرباران کردند. ناگاه به تیر یزیدبن حصین، سلیمان بن صُرَد به قتل رسید.
بعد از آن مسیب بن نجبه راٴیت برگرفته چندان حرب کرد که او نیز کشته شد. بعد از آن رایت را عبداللّهبن سعد در بغل گرفت و این آیه که فَمِنْهُم مَنْ قَضٰی نَحْبَه وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِر(احزاب، 23) یعنی: بعضی را اجل موعود فرا رسید و بعضی منتظرند میخواند و در کارزار دادِ مردانگی میداد. در این اثنا صدسوار به لشکر عراق رسیده خبر دادند که اینک سعدبن حُذَیفه با صدوهفتاد کس از مداین و مُثَنّی بن مَخْرمهٴ عبدی با سیصد کس از بصره به شما میرسند.
عبداللّه سعد گفت: تا آمدن ایشان ما زنده نخواهیم ماند. و چون آن سواران ضعف سپاه عراق را مشاهده کردند فورا بازگشته روی به یاران خود رفتند و عبداللّه سعد به دست ربیعةبن مخارق به قتل رسیدند. برادر عبداللّه، خالدبن سعد چون دید که ربیعه برادرش را کشت بر ربیعه حمله کرده شمشیری بر او زد، ولی چون لشکر شام بسیار بود هجوم آورده ربیعه را از دست خالد خلاص کردند و خالد را نیز به برادرش رسانیدند.
آنگاه رایتْ عبداللّهبن وال برگرفت. ادهم بن محرز باهلی از سپاه شام حمله آورده او را به قتل رسانید. این عبداللّه وال از فقها و عبّاد زمانه بود. چون ابن وال به قتل رسید رفاعةبن شداد بجلی رایت برگرفت و با یاران خود گفت: همهٴ مردم ما کشته شدند و اگر ما در این معرکه ثبات قدم ورزیم آنچه ماندهاند نیز کشته شوند و این مذهب از جهان برافتد بهتر است که ما راه کوفه پیش گیریم. امید است که حقّ سبحانه و تعالی ما را قوّتی دهد که باز خون امام مظلوم را توانیم گرفت.عبداللّهبن عوف گفت: ای رفاعه راست میگویی که صلاح در آن است که ما به جانب کوفه مراجعت نماییم، امّا اگر این لحظه روی گردانیده متوّجه آن ناحیه شویم دشمنان تعاقب نموده از ما یکی را زنده نگذارند. پس مصلحت در آن است که ما به لشکر خود رویم و چون شب تاریک شد سوار شده و به جانب کوفه روان شویم و تا روز روشن نشود از رفتن ما آگاهی نیابند.
پس دست از جنگ بازداشته هر دو طایفه به لشکرگاه خود قرار گرفتند. چون از شب پارهای بگذشت اهل عراق از رودخانهٴ عینالورده گذشته پل را خراب کرده متوجّه راه عراق شدند. چون صبح شد اهل شام فهمیدند که سپاه عراق از آب گذشتهاند. ایشان نیز بازگشتند.
----------------------------------------
منبع:تاریخ الفی
در تجزیه و تحلیل برده داری در اسلام یکی از حادترین بحثها بحث کنیزان است. اسلامستیزان با تمام قوا سعی دارند این مسئله را بزرگ جلوه دهند و از کاه، کوه بسازند. پس این بحث را به سه شبهه تقسیم کرده و پاسخ مربوطه را میگوییم:
شبهه: چرا مسلمانان در جنگها زنان را اسیر میکردند؟
پاسخ:
۱. برای ما رفتار و کردار فرمانروایان مسلمان در طول قرنها ملاک نیست. ملاک ما پیامبر خدا(ص) و معصومین(ع) هستند و اینکه فرمانروایان و جبارانی که بر مسلمین حکومت میکردند چگونه با اسرا رفتار مینمودند برای ما به هیچ وجه ملاک نیست. در بین معصومین هم تنها پیامبر(ص) و امام علی(ع) فتحی داشتند که ایندو نیز تقریبا هرگز اقدام به گرفتن اسیر از بین مردم نکردند مگر در یکی یا دو مورد. بیایید یکی از این موارد را که خیلی هم از سوی اسلامستیزان روی آن مانور داده میشود را بررسی کنیم. این مورد چیزی نیست جز ماجرای غزوۀ بنی قریظه:
خطرناکترین جنگی که برای نابودی مسلمانان به وجود آمد جنگ خندق بود و این جنگ توسط سران یهودی طراحی شده بود و داستانش این است که یهودیان بنی قینقاع و بنی نضیر و بنی قریظه که در داخل مدینه به همراه مسلمانان زندگی می کردند، با پیامبر پیمان بسته بودند که با پیامبر زندگی مسالمت آمیز داشته باشند و با دشمنان پیامبر همکاری نداشته باشند ولی بنی قینقاع پیمان خودرا شکستند و پیامبر آنهارا از مدینه اخراج کرد .پس از مدتی یهودان بنی نضیر هم پیمان شکنی کردند و پیامبر آنهاراهم از مدینه اخراج کرد .سران یهودان بنی نضیر باسران مکه تماس گرفتند و آنهارا برای جنگ با پیامبر تحریک کردند و در نتیجه تلاشهای آنان سران مکه با ده هزار نفر نیرو به مدینه حمله کردند. اگر کافران در این حمله پیروز می شدند، پیامبر و مسلمانان همه نابود می شدند و خدا میداند چه کشتاری راه می انداختند. دشمنان آمدند و با خندق مواجه شدند و نتوانستند به داخل مدینه نفوذ کنند.در حدود یک ماه شهر را محاصره کردند ولی نتوانستند کاری از پیش ببرند.تنها راه موفقیت آنان این بود که یهودان بنی قریظه را با خود همراه کنند و این خطرناکترین توطئه بود.آنان یهودان بنی قریظه را با خود همراه کردند و این یهودان که همپیمان پیامبربودند پیمان خودرا شکستند و قول همکاری به دشمن دادند.پیامبر توسط عوامل خود از توطئه بنی قریظه آگاه شد و پس از اینکه دشمن از مدینه رفت به بنی قریظه حمله کرد.بنی قریظه نخست قصد جنگ داشتند ولی پس از مدتی تسلیم شدند.همه آنان خلع سلاح شدندو خود پیامبر درباره آنان کاری نکرد بلکه خود آنان خواستار داوری سعد بن معاذ شدند .آنان چنین گمان می کردند که در باره آنان هم مانند بنی نضیر داوری خواهد شد ولی سعد بن معاذ به این صورت داوری کرد که جنگ آورانشان کشته شوند و زنهایشان و بچه هایشان اسیر شوند . یهودان بنی قریظه هم به این داوری گردن نهادند.در این جنگ است که زنها و بچه ها اسیر می شوند نه هر جنگی .پیامبر هم این داوری را تنفیذ کرد و این داوری مطابق کتاب مقس یهودان هم بود .(فروغ ابدیت ,ج دوم ,غزوه احزاب .تاریخ سیاسی اسلام ,جعفریان ,جنگ احزاب.حیاه محمد ,محمد حسین هیکل ,غزوه احزاب.)
پیامبر دو بار با یهودان مدینه به مهر و محبت رفتار کرد ولی این بار دیگر نمی توان چنین کرد چون این کار صد در صد خلاف احتیاط و خلاف عقل است و هیچ فرماندهی چنین نمی کند.در این جنگ زنها هم اسیر می شوند چون آنان کسی ندارند تا از آنان سرپرستی بکند و بهترین راه برای آنان همین اسارت است تا هم زندگیشان اداره شود و هم اسلام را می توانند بشناسند.
اساسا از سیرۀ نبوی آشکار است که ایشان فردی بودند اهل عفو و بخشش چنانکه بعد از فتح مکه که در هنگام هجرت از هر قبیله کسی برای قتل ان حضرت برگزیده شده بود، هم از اسیر کردن مردم و حتی سران دشمن خودداری فرمودند. پس کاملا آشکار است که این مورد واقعا موردی بوده که راهی جز این وجود نداشته است. بدون شک عملکرد پیامبر برای ما نشانگر ملاک اسلام است.
۲. از طرف دیگر در مورد سایر فرمانروایان مسلمان که معصوم نبودند و اجرای مو به موی احکام اسلام را وظیفۀ خود نمیدانستند نیز باید پرسیده شود اگر دشمنان بر مسلمین پیروز میشدند با زنانشان چه میکردند؟ پاسخ واضح است. به غیر از مواردی مثل جنگهای صلیبی که حتی زنان را نیز از دم تیغ گذراندند، آنها را اسیر میکردند و به عنوان کنیز میفروختند. پس فرمانروایان مسلمانان هم این حق را به خود میدادند که مقابله به مثل کنند.
۳.باز باید دقت کنیم که این مسئله برای کفار محارب مطرح بوده است که بر ضد اسلام شمشیر میکشیدند.
۴.اسیر گرفتن آنها باعث میشد هم بی سرپرست نمانند و هم با فرهنگ اسلامی تربیت شوند. بخصوص که حقوق برده در اسلام بسیار بالاتر از حقوق برده در سایر مکاتب است.
سؤالی که اینجا پیش میاید این است که اگر اینگونه بوده است پس چرا بین مسلمانان این همه کنیز وجود داشته است؟
پاسخ اینستکه این کنیزان در جریان خرید و فروش بردگان بین مسلمانان فروخته میشدند. البته بعد از اینکه حکومت به دست افراد غیرمعصوم افتاد در برخی جنگها مردم شهرها را اسیر میکردند و بین مسلمانان میفروختند.
شبهه: قرآن به مسلمانان اجازه میدهد بدون عقد با کنیزان نزدیکی کنند و این یعنی دادن حق تجاوز به کنیزان
پاسخ:
رابطۀ زن و شوهر بودن یک رابطۀ اعتباری است و نه یک امر حقیقی. در اسلام یکی از راههای برقراری این رابطه، خواندن «صیغۀ عقد» است. یکی دیگر از سببهای برقراری این رابطه مالکیت است ولی دارای شروط زیر است:
۱. مالک، کنیزش را به ازدواج شخص دیگر درنیاورده باشد.
۲. مالک، کنیز را به دیگرى نبخشیده باشد.
۳.اگر کنیز با شخصِ دیگرى ازدواج کرده باشد یا او را به دیگرى بخشیده باشند، پس از سپرى شدن مدّت زمان عدهى طلاق با شوهرش یا تمام شدنِ زمان بخشش، مجدداً کنیز بر مالکش حلال مىشود.
۴. کنیز در حالِ گذراندن ایّام عدّه (عدّهى طلاق از شوهر قبلىاش) یا ایام استبراء (در آنجا که محلّل واقع شده)، نباشد.
۵. قبلًا پدر مالک کنیز با کنیز، نزدیکى نکرده باشد.
۶. کنیز، بین چند صاحب مشترک نباشد.
۷. قبلًا فرزند مالک کنیز با او نزدیکى نکرده باشد.
۸. کنیز با مولایش قرارداد نبسته باشد که پول خود را بدهد تا آزاد شود (در اصطلاح مُکاتَب نباشد).
۹. کنیز، کاملًا تحت تصرّف مالک باشد.
نظر به اینکه اسلام علیرغم برداشتن بسیاری از احکام سنگین بردگی برخی از آنها را سر جایشان باقی گذاشت، کنیز و برده حق این را نداشتند که بدون اذن مالک ازدواج کنند و این فرمان بدون شک برای کنیزان مفیدتر بود زیرا اگر صاحب بدانها نظر داشت نمیگذاشت با کسی هم ازدواج کنند و این باعث آزار بیشتر آنان میشد ولی چنانکه در بالا آمد اگر کنیز با کسی ازدواج میکرد صاحبش دیگر حق نزدیکی با وی را نداشت. ضمن اینکه اگر کنیز برای صاحبش بچه میاورد آزاد بود پس این حق نزدیکی برای خود کنیز هم عواقب مثبتی داشت.
در ضمن کنیز مجبور نبود حتما به نزدیکی با صاحب خود تن در دهد بلکه میتوانست طبق بند(۸) که در قرآن آمده است برای آزادی با صاحب خود قرارداد ببندد و حق آزادی خویش را با کار کردن بپردازد.
شبهه: چرا در آیۀ ۲۴ از سورۀ نساء صاحبان بردگان حق اینرا پیدا میکنند که حتی با کنیزکان شوهردار نیز نزدیکی کنند؟
«وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ النِّسَاء إِلاَّ مَا مَلَکَتْ أَیْمَانُکُمْ کِتَابَ اللّهِ عَلَیْکُمْ وَأُحِلَّ لَکُم مَّا وَرَاء ذَلِکُمْ أَن تَبْتَغُواْ بِأَمْوَالِکُم مُّحْصِنِینَ غَیْرَ مُسَافِحِینَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُم بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِیضَةً وَلاَ جُنَاحَ عَلَیْکُمْ فِیمَا تَرَاضَیْتُم بِهِ مِن بَعْدِ الْفَرِیضَةِ إِنَّ اللّهَ کَانَ عَلِیماً حَکِیماً». (نساء،۲۴)
پاسخ:
اینطور نیست. پیوند زناشویی کنیزان بعد از کنیز شدن منقطع میشد و این کنیز شدن مثل طلاق بود. پس کنیز دیگر شوهردار محسوب نمیشد وگرنه طبق بند(۶) در متن بالا، بیش از یک مرد حق نزدیکی با یک کنیز را(درست مثل هر زن آزاد) نداشت. پس بعد از ایام عده بعد از کنیزی، کنیز بر صاحب جدید خود حلال میشد و میتوانست به طرق بالا برای آزادی خود تلاش کند.
با سلام و احترام، مطلبی که در ادامه می خوانید بررسی خلاصه و مفیدی است از عدم ناسازگاری بخشی از الهیات مسیحی، با کتاب مقدّس خودشان. جهت بحثهای تفصیلی و روشنتر در مورد الهیات مسیحی به دو لینک ذیل بروید:
در ادامه مطلب را می خوانید:
در این مقاله نویسنده سعی کرده است که با فرض خلف، ابتدا دلایل مسیحیون را بر الوهیت مسیح رد کند و سپس به لحاظ عقلی نیز این مورد را رد میکند و بحثهای جانبی را نیز مطرح مینماید:
در کتاب مقدس (هم در عهد عتیق و هم در عهد جدید) بر وحدانیت و یگانگی خداوند تأکید شده است. از زمان حضرت آدم تا زمان حضرت مسیح تمام پیامبران بر یگانگی خداوندشهادت داده و بر آن تأکید می کردند. اما وجود برخی از آیات انجیلها و سایر رسالات عهد جدید این باور را در میان مسیحیان به وجود آورد که حضرت مسیح و روح القدس نیز خدا هستند.
مسیحیت در مواجهه با آیاتی از عهد عتیق که بر یگانگی خدا تأکید می کند چنین موضع گرفت که خدا در ذات و جوهر یکی است اما از نظر شخص سه تاست. برای درک بهتر تثلیث بهتر است به فقراتی از اعتقاد نامه آتاناسیوس توجه کنیم:
«... ما در تثلیث یک خدا را عبادت می کنیم و تثلیث در وحدت... نه به معنای تقسیم ذات... الوهیت پدر، پسر و روح القدس همه یکی است یعنی در حال هم شأن و در عظمت مثل هم جاودانه اند... پدر، پسر و روح القدس مخلوق نیستند... همان طور که پدر قادر مطلق است، پسر و روح القدس نیز قادر مطلقند... در این تثلیث هیچ کدام از اشخاص قبل یا بعد از دیگیری و بزرگتر یا کوچکتر از دیگری نیست بلکه هر سه شخص با هم و مثل هم جاودانه و هم شأنند...» (آیین کاتولیک / جورج برانتل / فصل چهارم / ص 84)
اگرچه اعتقاد به تثلیث تا سالیان متمادی محل نزاع و اختلاف بود، اما با گذشت چند قرن و بخصوص در زمان قسطنطنین این اختلاف رنگ باخت و جای خود را به تثلیثی فراگیر در تمام مذاهب مسیحی داد.
البته با وجود گذشت بیست قرن از تولد مسیحیت هنوز هم فرقه هایی از درون این دین، منکر تثلیث هستند و همچنان بر یگانگی خدا تأکید دارند.
معتقدین به تثلیث به چد دلیل تمسک کرده اند:
1ـ فقراتی از کتاب مقدس که عیسی را خدا یا فرزند خدا می داند.
2ـ وجود صفات الهی در آن حضرت.
3ـ پرستش آن حضرت توسط مردم در زمان حیات ایشان که مسیح هم از آن نهی نکرد.
4ـ تولد خارق العاده و خارج از جریان طبیعی.
به اعتقاد مسیحیان این دلیلها برای ایمان به الوهیت عیسی کافی است.
به اختصار به بررسی این دلیل ها خواهیم پرداخت:
دلیل اول مسیحیان بر الوهیت مسیح :
فقراتی از کتاب مقدس بر الوهیت حضرت مسیح به صراحت و یا به اشاره تأکید می کند از جمله:
1ـ در جای جای انجیلها بر حضرت مسیح کلمه پسر خدا اطلاق شده است از جمله در انجیل یوحنا 1 : 34 «و من دیده شهادت می دهم
که این است پسر خدا» حضرت مسیح نیز بارها خداوند را با نام پدر خوانده است از جمله انجیل یوحنا 14 : 2 در خانه پدر من منزل بسیار است.
نقد و بررسی:
استفاده از کلمه پدر برای خداوند یا استفاده از واژه پسر برای بندگان خاص خداوند در ادبیات کتاب مقدس امری عادی و مرسوم است و به حضرت عیسی اختصاص ندارد از جمله:
پیدایش 6 : 2 « پسران خدا دختران آدمیان را دیدند»
خروج 4 : 22: «و به فرعون بگو خداوند چنین می گوید: اسرائیل پسر من و نخست زاده من است»
اول تواریخ 28 : 6 «و به من گفت: پسر تو سلیمان او است که خانه مرا و صحن های مرا بنا خواهد نمود. زیرا که او را برگزیده ام تا پسر من باشد و من پدر او خواهم بود.»
از ذکر سایر موارد خودداری می کنیم و به ذکر چند آدرس اکتفا می کنیم:
خروج 4 : 23 ، مزامیر 2 :7، اول تواریخ 17 : 13، هوشع 1 : 10، ارمیا 31 :9، اشعیا 63 : 16، انجیل متی 5 : 45 و 6 : 6، 23 : 9، انجیل لوقا 20 :36 و 3: 38، انجیل یوحنا 1 : 12 و 20 : 17، رساله اول یوحنا 3 : 10 و 2 :29 و 4 : 7 رساله پولس به رومیان 8 : 14 رساله پولس به فیلیپیان 2 : 15
2- حضرت مسیح در مورد خویش می فرماید: «من و پدر یک هستیم. »انجیل یوحنا 10 : 30 بدون شک این عبارت بر اتحاد مسیح با خدا دلالت دارد.
نقد و بررسی:
این عبارت به معنی حقیقی آن نیست بلکه به معنی همسویی و یک رنگ بودن با خداست.
دلیل ما بر این مدعا آن است که این عبارت در مورد دیگران نیز به کار رفته است در انجیل یوحنا 17 : 21 حضرت عیسی در مورد شاگردان خویش به خداوند چنین می گوید: « تا همه یک گردند چنانکه تو ای پدر در من هستی و من در تو تا ایشان نیز در ما یک باشند»
3- حضرت مسیح در مورد خود می فرماید: «من در پدر هستم و پدر در من است». انجیل یوحنا 14 : 11 و حتی در آیه قبل از این می فرماید :« آیا باور نمی کنی که من در پدر هستم و پدر در من است سخنهایی که من به شما می گویم از خود نمی گویم لکن پدری که در من ساکن است او این اعمال را می کند».
در این آیات، مسیح به روشنی می فرماید که خدا در من است، خدا در من ساکن است و چنین کسی نمی تواند جز خدا باشد.
نقد و بررسی:
به نظر می رسد که این عبارات نیز به همان معنایی است که در مورد قبلی گفتیم چرا که این عبارات نیز در مورد دیگران استعمال شده است . رساله اول یوحنا 4 : 15 – 16 «هر که اقرار می کند که عیسی پسر خداست، خدا در وی ساکن است و او در خدا... و هر که در محبت ساکن است در خدا ساکن است و خدا در وی» در جای دیگر آمده است « آیا نمی دانید که بدن شما هیکل روح القدس است که در شماست که از خدا یافتهاید و از آن خود نیستید» اول قرنتیان 6 : 19 در یوحنا 17 : 21 – 23 آمده است: « تا همه یک گردند چنانکه تو ای پدر در من هستی و من در تو تا ایشان نیز در ما یک باشند... من در ایشان و تو در من ».
4- حضرت مسیح خطاب به یهودیان گفت: «به شما می گویم که پیش از آنکه ابراهیم پیدا شود من هستم» یوحنا 8 : 58
نقد و بررسی:
حضور جسمی مسیح تا قبل از میلاد آن حضرت منتفی است و بدون شک در یک برهه مسیح لباس جسم پوشید و نه بیشتر چنانکه در اناجیل و رساله ها آمده است. اما اینکه روح مسیح پیش از ابراهیم بوده باشد هیچ اشکالی ندارد چنانکه در روایات اسلامی نیز این نکته ذکر شده است که ارواح قبل از بدن ها خلق شده اند. پس مراد از دیدن ایام ابراهیم، حضور روحی است. چنانکه در آیات قبل از این ، عین همین مطلب در مورد ابراهیم آمده که « پدر شما ابراهیم شادی کرد بر اینکه روز مرا ببیند و دید» یوحنا 8 : 56 بدون شک دیدن ایام مسیح توسط ابراهیم به صورت جسمانی و عادی نبوده است. گذشته از تمام اینها، اینکه مسیح قبل از ابراهیم بوده باشد نمی تواند دلیل بر الوهیت او باشد فقط و فقط این را ثابت می کند که مسیح قبل از ابراهیم بوده است و نه بیشتر. گذشته از این حتی اگر فرض را بر این بگذاریم که مسیح ازلی بوده باز هم این تازگی ندارد
و در مورد ملکیصدق نیز همین مطلب آمده است :
« زیرا این ملکیصدق ... بی پدر و بی مادر و بی نسب نامه و بدون ابتدای ایام و انتهای حیات » عبرانیان 7 : 1 – 3
5- «در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود» یوحنا 1 : 1 این عبارت از انجیل به صراحت بر الوهیت حضرت مسیح دلالت دارد و اگر جملات قبل به اشاره بود در اینجا تصریح بر الوهیت عیسی شده است.
نقد و بررسی:
قبل از بررسی این آیه باید توجه داشت که مسلما این آیه چنین صراحتی را ندارد و الا فرقه های منکر الوهیت مسیح هیچ دستاویز و راه گریزی نخواهند داشت همچنین پیشتر نیز به این مطلب اشاره کردیم که مسئله تثلیث تا قرنها محل نزاع بود و در شورای نیقیه ( 325 م ) بود که این دکترین تثبیت شد .بدون شک اگر چنین عبارت واضحی در انجیل وجود داشت جایی برای اینهمه نزاع، باقی نمی ماند (تأمل کنید)
از آنجا که ترجمه های کتاب مقدس غالبا به صورت سلیقه ای ارائه شده است، لازم است به متن اصلی رجوع کنیم.
در متن یونانی انجیل یوحنا از کلمه تئوس استفاده شده و عبارت به این نحو است:
مجله نشریات کتاب مقدس در این باره می نویسد:
«عبارتهایی که دارای مسندی بدون حرف تعریف هستند که پیش از فصل می آید اصولا معنی توصیفی دارند»
این مجله در مورد آیۀ مذکور می نویسد: « قدرت توصیفی این مسند (تئوس دوم) آن قدر زیاد است که این اسم را نمی توان معرفه در نظر گرفت »
و دقیقا به همین خاطر است که در چاپهای متعدد کتاب مقدس، آیه مذکور به همین گونه ترجمه شده است از جمله:
۱- « و کلمه خدایی بود » ترجمه اصلاح شده عهد جدید براساس ترجمه جدید اسقف اعظم نیوکام 1808 م
۲ - « وخدایی بود کلمه » ترجمه مؤکد دو زبانه از بنجامین ویلسون 1864م
۳ - « وکلمه وجودی الهی بود » کتاب مقدس سانته نیز انجیل یوحنا از موریس گوگل 1928 م
۷ - « وکلمه خدایی بود » ترجمه جیمز تومانِک 1958 م
۸ - « وخدایی بود کلمه » انجیل یوحنا ترجمه زیگفرید شولتس 1975 م
البته آنچه ما را به یقین می رساند که ترجمه های کنونی سلیقه ای است همان است که قبلا اشاره کردیم که :
اگر چنین آیه ی واضحی در کتاب مقدس وجود داشت دیگر اینهمه اختلافات بین مسیحیان معنی نداشت آیا در شورای نیقیه با وجود چنین ایه ای اینهمه اختلاف وجود داشت ؟
بدون شک جواب منفی است
دلیل دوم مسیحیان بر الوهیت مسیح :
1 ـ علم مسیح که این علم نامحدود در اختیار کسی جز خدا نیست، در نتیجه مسیح نیز که دارای علم مطلق بود، باید خدا خوانده شود و شایستۀالوهیت است. در انجیل یوحنا آمده است که شاگردان به مسیح عرض کردند: « الان دانستیم که همه چیز را می دانی» یوحنا 16 : 30 در جای دیگر آمده که پطرس خطاب به مسیح گفت: «خداوندا تو بر همه چیز واقف هستی» یوحنا 21 : 17
گذشته از این در مقام عمل نیز می بینیم که مسیح این باور حواریون را با غیبگویی خویش تثبیت می کنند . « و کاتبان و فریسیان چشم بر او می داشتند که شاید در سبّت شفا دهدتا شکایتی بر او یابند. او خیالات ایشان را درک نموده ...» لوقا 6 : 7 – 8«و دیگران از روی امتحان، آیتی آسمانی از او طلب نمودند، پس او خیالات ایشان را درک کرده...» لوقا 11 : 16 -17این آیات همگی بر یک حقیقت گواهی می دهند و آن علم مطلق مسیحاست.
نقد و بررسی :با مراجعه به آیات اول و دوم ( یعنی یوحنا 16 : 30 و 21 : 17 ) در می یابیم که این کلام از حواریون صادر شده و به خاطر اطلاع داشتن مسیح از یک امر خاص بوده، در هیچ یک از این موارد نیامده است که مسیح خودش ادعای علم مطلق بنماید . گذشته از این کلام حواریون نیز ممکن است به یک جملۀ اغراق آمیز تفسیر شود، چنانکه مرسوم است که می گویند فلانی در هر حرفه ای دستی دارد . صرف نظر از این مطلب مگر مجرد داشتن علم غیب دلیل بر الوهیت است . بنابراین باید اشعیاء نبی ، موسی و بسیاری از پیامبرانی را که پیشگویی نموده اند به مقام الوهیت ارتقاء داد ! در مورد آیات سوم و چهارم ( یعنی لوقا 6 : 7 - 8 و 11 : 16 – 17 ) نیز باید گفت این موارد فقط یک اطلاع بر غیب بوده و هرگز دلیل بر علم مطلق مسیحنیست . آنچه ادعای ما را ثابت می کند آن است که در موارد متعددی، بی اطلاعی مسیح از پیرامون خویش ثبت شده است از جمله:
در متی 21 : 18 – 19 آمده است: «و در کناره راه یک درخت انجیر دیده نزد آنآمد و جز برگ بر آن هیچ نیافت پس آن را گفت: از این به بعد میوه تا به ابد بر تو نشود » همچنین رک: مرقس 11 : 13در اینجا به وضوح می بینیم که مسیح از بی میوه بودن درخت بی اطلاع است و به همین خاطر است که پس از دیدن اینکه درخت میوه ندارد به نفرین درختلب می گشاید !!! در انجیل مرقس 6 : 6 نیز آمده است « و از بی ایمانی ایشان متعجب شده »بدون شک مسیح از بی ایمانی ایشان بی اطلاع بوده و به همین جهت متعجب از این مسأله شده است.
اشکال: علم مطلق مسیح مربوط به شخصیت الوهی مسیح است و مسیح در این موارد که حاکی از بی اطلاعی اوست به عنوان یک انسان صحبت می کرده و شخصیت انسانی او بوده که بی اطلاع بوده است .
جواب: درست است که مسیحیان برای مسیح دو طبیعت قائلند ( طبیعت انسانی و طبیعت الهی ) و معتقدند صفات کامل و الهی مربوط به طبیعت خدایی اوست و صفات انسانی و ناقص ، مربوط به طبیعت انسانی آن حضرت؛ اما صرف نظر از اشکالاتی که در این عقیده وجود دارد، باز هم می بینیم حضرت مسیح در حالتی که خود را پسر خوانده و با وصف پسر بودن اظهار بی اطلاعی کرده است.
آری مسیح نسبت به زمان رجعت خویش بی اطلاع است « ولی از آن روز و ساعت غیر از پدر هیچ کس اطلاع ندارد، نه فرشتگان در آسمان ونه پسر هم» مرقس 13 : 32 و متی 24 : 36
در این آیه تأمل کنید : مسیح می گوید که پسر از آن زمان خبر ندارد .پس مسیح با وصف پسر بودن (و به اعتقاد مسیحیان وصف الوهیت) اظهاربی اطلاعی می کند.
2 ـ حضرت مسیح در مورد خود می فرماید « لیکن من از این جهان نیستم » یوحنا 8 : 23 . حضرت مسیح با بیان این خصوصیت، حساب خود را از دیگران جدا می کند.
نقد و بررسی :
« و هر که جسد مرا خورد و خون مرا نوشید حیات جاودانی دارد و من در روز آخر او را خواهم بر خیزانید » یوحنا 6 : 54
نقد و بررسی :در فقراتی از همین انجیل یوحنا به این مطلب تصریح شده است که حیات مسیح از خود او نیست و خداوند حیات را به او بخشیده است . « چنانکه پدر زنده مرا فرستاد و من به پدر زنده هستم » یوحنا 6 : 57
« همچنین پسر را نیز عطا کرده است که در خود حیات داشته باشد» یوحنا5 : 26
پس این نکته واضح است که مسیح حیات خویش را از پدر دریافت کرده است و اما اینکه مسیح مردگان را بر خیزاند دلیل بر الوهیت او نیست و این قدرتی است که خداوند به هر کس که بخواهد می تواند عطا کند چنانچه در همین دنیا نیز این معجزه از برخی از پیامبران و از جمله خود مسیح صادر شده است . 4 ـ مسیح گناهان را می بخشید و این قدرت فقط در اختیار خداوند است و نهکس دیگر، پس مسیح خداست . « عیسی چون ایمان ایشان را دید مفلوج را گفت: ای فرزند گناهان تو آمرزیدهشد ..... لیکن تا بدانید که پسر انسان را استطاعت آمرزیدن گناهان بر رویزمین هست » مرقس 2 : 5 – 10
( همچنین ر ک: متن 9 : 2 – 6 و لوقا 5 : 20 – 24 )
نقد و بررسی :از برخی از فقرات کتاب مقدس بر می آید که تمام کارهای مسیح منسوب به خداست و خداوند قدرت این اعمال را به او داده است. « آمین آمین به شما می گویم که پسر از خود هیچ نمی تواند کرد » یوحنا 5: 19
« عیسی با اینکه می دانست که پدر همه چیز را به دست او داده است » یوحنا13:3
پس صدور چنین کارهایی از مسیح نمی تواند دلیل بر الوهیت او باشد. آری، خداوند چنین اختیاری را به مسیح داده است چنانکه کشیش ها نیز قدرت بخشیدن گناهان را دارند ( به اعتقاد کاتولیکها ) و چنانکه مسیح به حواریون فرمود « گناهان آنانی را که آمرزیدید برای ایشان آمرزیده شد » یوحنا 20 : 23
دلیل سوم مسیحیان بر الوهیت مسیح :مسیح بارها توسط دیگران پرستش شد و از این کار کسی را نهی نکرد . « پس او را پرستش نمود » یوحنا 9 : 38
« پس او را پرستش کرده با خوشی عظیم به سوی اورشلیم برگشتند » لوقا 24 : 52
« پس اهل کشتی آمده او را پرستش کرده و گفتند فی الحقیقه تو پسر خدا هستی» متی 14 : 33
بدون تردید اگر مسیح دارای مقام الوهیت و خدائی نبود ایشان را از پرستش خود نهی می کرد.
نقد و بررسی:بهتر است برای بررسی این آیات به متن یونانی مراجعه کنیم تا معنی صحیحرا پیدا کنیم. در کتاب مقدس در این آیات از واژه یونانیProsekunhsenاستفاده شده و این کلمه به معنی کرنش و تعظیم است .
مسیح در طول زندگی خویش معجزات فراوانی را انجام داد که این معجزات ،خود بزگترین دلیل بر این مدعای ماست .
برخی از این معجزات عبارتند از :
زنده کردن مردگان لوقا 8 : 54 - 55، یوحنا 11 : 43 - 44، لوقا 7 : 14 – 15شفای بیماران یوحنا بابهای 4 و 5 و 9 ، لوقا بابهای 13 و 14 و 17 و 18 راه رفتن بر روی آب، یوحنا باب 6
سیر کردن پنج هزار نفر توسط پنج نان و دو ماهی یوحنا باب 6 و ...
صدور این معجزات و به خصوص زنده کردن مردگان همگی دلیل بر این است که مسیح ، انسان نبوده و با قدرت خدائی خویش این کارها را انجام می داده است.
نقد و بررسی :
با مطالعه عهد عتیق به معجزات متعددی از پیامبران برخورد می کنیم .« پس چنانکه مرا امر فرمود نبوت نمودم و روح به آنها داخل شد و آنها زنده گشته بر پای های خود لشکر بی نهایت عظیمی ایستادند »حزقیال 37: 10
« و واقع شد که چون مردی را دفن می کردند آن لشکر را دیدند و آن مرده را در قبر الیشع انداختند و چون آن میت به استخوانهای الیشع برخورد زنده گشت و به پایهای خود ایستاد » دوم پادشاهان 13 : 21
« وخداوند آواز ایلیا را اجابت نمود و جان پسر به وی برگشت که زنده شد » اول پادشاهان 17 : 22
گذشته از این موارد در انجیل یوحنا آمده است که حضرت مسیح به شاگردان فرمود: «آمین آمین به شما می گویم هر که به من ایمان آرد کارهایی را که من می کنم او نیز خواهد کرد و بزرگتر از اینها را نیز خواهد کرد » یوحنا 14 : 12
مطابق این آیه مسیح صدور معجزاتی بزرگتر از کارهای خود را هم از شاگردان خویش ممکن می داند.
اشکال : میان معجزات مسیح و معجزات سایر پیامبران تفاوتی بزرگ وجود دارد و آن اینکه پیامبران ، معجزات را با درخواست از خداوند با اتکاء به قدرت الهی انجام می دادند اما مسیح بدون اینکه از خداوند چیزی بخواهد با اتکا به نیروی خویش این کارها را انجام می داد.
جواب : حضرت مسیح در موارد متعددی بر این حقیقت تأکید می کند که معجزات و کارهای او به اراده الهی و با قدرت خداوند صورت پذیرفته است.
« عیسی ناصری مردی که نزد شما از جانب خدا مبرهن گشت به قوات و عجایب و آیاتی که خدا در میان شما از او صادر گردانید » اعمال رسولان 2 : 22
« اعمالی که به اسم پدر خود به جا می آورم آنها بر من شهادت می دهد » یوحنا10: 25
« می دانست که پدر همه چیز را به دست او داده است » یوحنا13: 3
نتیجه :
بدون شک اگر محال بودن این گزاره ثابت شود دیگر نیاز به بررسی نخواهد داشت . هر اندیشمندی بر این نکته واقف است که اگر در متن معتبری جمله ای را یافت که کاملاً غیرعقلانی است باید به تفسیر آن به نحو معقول بپردازد و اگر امکان چنین تفسیری نبود باید از آن صرف نظر کند . می دانیم که اگر در معتبرترین کتاب ها نیز ببینیم که 2 + 2 می شود 5 هیچگاه چنین مطلبی را باور نخواهیم کرد .
بررسی تثلیث از دیدگاه عقل:
ما این نکته را قبول داریم که عقل انسان نمی تواند تمام حقایق را درک کند به عنوان مثال درک حقیقت روح، حقیقت خداوند، حقیقت فرشتگان و سایر امور متافیزیک بسیار ساخت و شاید غیرممکن باشد اما اینکه عقل از رسیدن به بلندای این امور عاجز است دلیل بر این نمی شود که عقل، بدیهیات را به اسم متافیزیک زیر پا بگذارد.
فرض کنید کسی بگوید دو فرشته و دو فرشته شاید بشود پنج فرشته و زمانی که این مساله را انکار می کنیم بگوید این متافیزیک است و از عهدۀ عقل تجربی خارج ؛ آیا می پذیریم ؟
یا کسی بگوید شاید فرشتگان هم موجود باشند و هم نه !
بدون شک ما این ادعا را نخواهیم پذیرفت و با اینکه مسائل چنین فراتر از
درک ماست اما نسبت به مقدمات بحث هرگز شک نمی کنیم
در مسأله ی تثلیث اشکالات عقلی فراوانی وجود دارد ، گذشته از این مسئلۀ تجسد مسیح و مرگ آن حضرت نیز بر این اشکالات می افزاید :
اگر ذات مسیح با ذات خدا یکی است و اگر ذات خداوند قابل تقسیم نیست
(چنانکه در اعتقادنامه آتاناسیوس آمده است) چگونه مسیح مرد؟ آیا بخشی از خدا مرد؟!
برخی از افراد ناآگاه می گویند این طبیعت انسانی مسیح بود که مرد و نه طبیعت الهی اما این مطلب بسیار بی پایه است چرا که طبق تعالیم کلیسا و سنت مسیحی ، این طبیعت الوهی مسیحی بود که دچار شکنج شد و مرد زیرا فقط این پسر خدا بود که می توانست با خرید آزار و اذیت و در نهایت مرگ، واسطه بین خدا و خلق شود نه طبیعت انسانی مسیح .
مسیحیت و پاسخ به این اشکالات
تثلیث در گذرگاه اندیشه و تاریخ بشری
با مطالعه ی انجیلها و سرگذشت حضرت مسیح و مقایسه ی آن با الهیات مسیحی و عقاید این دین ، به یک واقعیت می توان دست یافت :
اینکه بسیاری از این عقاید در ادیان غیر آسمانی سابقه داشته است. به عنوان مثال داستان آزمایش عیسی مسیح و بردن او بر روی کوه و ارائه سلطنت های جهان کاملا شبیه سرگذشت هراکلس است. قصه مرگ یا مصلوب شدن ، تحمل درد و مشقت و در نهایت رستاخیز، در بسیاری از ادیان باستانی دارای نمونه است :
تموز در بابل ، آدونیس در آشور ، هراکلس در یونان و اوزیریس در مصر همگی خدایانی هستند که کشته شده اند . پرومته ، کیلورگوس و دیونیزوس به صلیب کشیده شدند و آتیس، ازیریس و آدونیس از قبر برخاستند .
سرگذشت آتیس که در آسیای صغیر پرستش می شد و به مرور زمان به غرب و به خصوص روم نفوذ کرده بود بسیار خواندنی است :
آتیس مرد و پس از سه روز زنده شد و هر ساله پیروان آتیس ، شکل او را به درخت کاج می آویختند و برای مرگش عزاداری می کردند .
پس از سه روز آن را دفن کرده و رستاخیزش را جشن می گرفتند و آن را نشان نجات می دانستند .
اشنایی مردم روم با این تعالیم تا بدان حد بود که اوریجن ( یکی از بزرگان مسیحیت که در قرن سوم میلادی می زیست ) درباره ی رستاخیز مسیح می نویسد :
این معجزه برای بت پرستان چیز تازه ای نیست
( مسیحت شناسی مقایسه ای / زیبایی نژاد / ص 372 )
دکترین تثلیث نیز از جمله عقایدی است که بسیار سابقه دار بوده است و در بسیاری از ادیان باستانی ریشه دار بوده است
تثلیث مصری از جمله ی این موارد است ؛ خدای مصریان از اوزیریس osiris ( پدر ) ایزیس isis ( مادر ) و هروس horus ( پسر ) تشکیل شده بود .
( سیر تحولی دینهای یهود و مسیح / دکتر فضائی / ص291 )
بسیاری از دین شناسان بر این عقیده اند که مسأله ی تثلیث و بخصوص الوهیت مسیح ، ساخته و پرداخته ی ذهن پولس است و انجیلها ( اگر بپذیریم که الوهیت مسیح را تعلیم می دهند ) همگی متأثر از افکار او بوده اند ( قبلا و در بخش کتاب مقدس آوردیم که رسالات پولس مقدم بر تمام بخشهای عهد عتیق بوده است )
جان ناس می نویسد : « پولس رسول را غالبا دومین موسس مسیحیت لقب داده اند ... چون وی نزد امم غیر یهودی به دعوت مبعوث بود فکر مسیحیت و بعثت و رجعت او به کلی نزد ایشان فکری بیگانه بود از این رو پولس از راه دیگری که متناسب با فکرو اندیشه ی آن اقوام بود در آمد ... و اظهار داشت عیسی مسیح موجودی اسمانی است که طبیعت و ذاتیت الوهی دارد ولی خود تنازل فرموده صورت و پیکر انسانی را قبول کرد .( تاریخ جامع ادیان ، 614 )
نویسنده ی مسیحی دیگری می نویسد :
پولس برای ما شکل واضحی از مسیح هر چند ظاهرا متفاوت با شکل مسیح اناجیل به جا گذاشت ... مسیح او پسر خداست دو طبیعت الهی و بشری دارد ، مجسم شد و صورت عبد گرفت .
( یسوع المسیح / الیاس نجمه / ص 17 – 18 )
جوان گریدی می نویسد :
پولس به خاطر توسعه یافتن افکارش متهم شده است که آنقدر مسیحیت را تغییر داد که گویی موسس دوم آن است ( مسیحیت و بدعتها ،ص47 )
عیسی یک انسان - پسر خداست، کافر می دانستند .
(مسیحیت و بدعتها، جوان گریدی، ص 43 و 44)
گفتاری از ویل دورانت:
پولس الهیاتی به وجود آورد که در سخنان مسیح چیزی جز نکات مبهم از آن نمی توان یافت: هر انسانی که از زن به دنیا بیاید وارث گناه آدم است و ازنفرین ابدی جز به وسیله مرگ پسر خدا که کفاره ی گناه است، نمی تواند نجات یابد . چنین مفهومی برای مشرکان قابل قبول تر از یهودیان بود، مردم مصر، آسیای صغیر و یونان از دیرزمانی به خدایانی مانند اوزیریس و آتیس و دیونوسوس که به خاطر نجات بشر مرده بودند اعتقاد داشتند.
عنوانهایی از قبیل سوتر (منجی) والئوتریوس (رهاننده) به این خدایان اطلاق شده بود.
واژه کوریوس (خداوندگار) که پولس به مسیح اطلاق می کند همان عنوانی بود که کیش های سوریه و یونان به دیونوسوس که می مرد و رستگاری را عملی می ساخت داده بودند (دقت کنید)
غیریهودیان انطاکیه و شهرهای دیگر که هرگز عیسی را در حیاتش نشناخته بودند نمی توانستند او را جز به شیوه خدایان منجی بپذیرند . (تاریخ تمدن، ویل دورانت، ج 3، ص 689)
گفتار پایانی :
با تأمل در تاریخچه ی تثلیث ، افکار پولس و بررسی دقیق تر کتاب مقدس به نتیجه ای متفاوت با ایده ی تحریف یافته ی مسیحی می رسیم. با مرور کلمات حضرت مسیح این نتیجه بسیار روشن تر و آشکار تر خواهد بود :
عیسی می دانست که خدا اختیار همه چیز را به دست او سپرده است. یوحنا 13 : 3
خدا نیز بزرگی و جلال خود را به من خواهد داد . یوحنا 13 : 31 و 33
هر چه خدا به من دستور دهد همان را انجام می دهم، از این جهت محاکماتی که می کنم کاملا عادلانه است زیرا مطابق میل و اراده ی خدایی است که مرا فرستاده نه مطابق میل خودم . یوحنا 5 : 30
او به من اختیار داده تا گناهان مردم را داوری کنم . یوحنا 5 : 27
آنچه من می گویم از خداست نه از خودم . یوحنا 7 : 17
من خدا را می شناسم و کاملا مطیع او هستم. یوحنا 8 : 55
به امر خدا برای کمک به مردم معجزه های بسیار کرده ام . یوحنا 10 : 32
جلالی را که به من بخشیدی به ایشان داده ام . یوحنا 17 : 22
به ایشان بگو که نزد پدر خود و پدر شما و خدای خود و خدای شما می روم . یوحنا 20 : 17
عیسی ناصری مردی که نزد شما از جانب خدا مبرهن گشت به قوّات و عجایب و آیاتی که خدا در میان شما از او صادر گردانید. اعمال رسولان 2 : 22
مکاشفه عیسی مسیح که خدا به او داد تا اموری را که می باید زود واقع شود بر غلامان خود ظاهر سازد . مکاشفه 1 : 1
و در ساعت نهم عیسی به آواز بلند ندا کرده گفت ایلوئی ایلوئی لما سبقتنی یعنی الهی الهی چرا مرا واگذاردی. مرقس 15 : 34 و متی 27 : 46
مسیحیان در مواجهه با این آیات چنین ادعا می کنند که آن درسته ازایاتی که حاکی از بی اطلاعی، ناتوانی و یا هر گونه نقصی است از جنبه و بُعد انسانی مسیح برخاسته است و جنبه و سرشت الهی مسیح از هر گونه نقصی مبراست . اما با مراجعه به عهد جدید می بینیم که این ادعا غیرصحیح و دور از واقع است زیرا در بسیاری از موارد حضرت مسیح در حالی که خود را پسر می خواند و در حالیکه صحبت از رابطه پدر و پسری میان خود و خدا صحبت می کند با این حال از بی اطلاعی ، اطاعت از پدر و ..سخن به میان می آورد:
همچنان که پدر در خود حیات دارد همچنین پسر را نیز عطا کرده است که در خود حیات داشته باشد. یوحنا 5 : 26
بدو قدرت بخشیده که داوری هم بکند . یوحنا 5 : 27
من از خود هیچ نمی توانم کرد بلکه چنانکه شنیده ام داوری می کنم و داوری من عادل است زیرا که اراده خود را طالب نیستم بلکه اراده پدری که مرا فرستاده است. یوحنا 5 : 30 (دقت کنید ؛ عادلانه بودن داوریهای پسر فقط در گروی پیروی از اراده پدر است )
اگر احکام مرا نگاه دارید در محبت من خواهید ماند چنانکه من احکام پدر خود را نگاه داشته ام و در محبت او می مانم . یوحنا 15 : 10
در این فقره نیز مسیح بر این نکته واقف است که محبت و علاقه پدر به او در گروی نگاه داشتن احکام اوست.
( به این نکته نیز باید توجه داشت که از عبارت حضرت مسیح در فقره ی دیگری نیز بر می آید که علاقه خداوند به پسر چیزی فراتر از معمول نیست: و ایشان را محبت نمودی چنان که مرا محبت نمودی. یوحنا 17 : 23 )
پسر از خود هیچ نمی تواند کرد مگر آنچه ببیند که پدر به عمل آرد . یوحنا 5 : 19
هر چند پسر بود به مصیبتهایی که کشید اطاعت را آموخت و کامل شده ... . عبرانیان 5 : 8 - 9
دوستان این آیات برخی از فقرات عهد جدید بود که برخی به روشنی و با صراحت و برخی به اشاره الوهیت مسیح را انکار می کند و ثابت می کند که مسیح جز یک انسان برگزیده نبوده است.
« ناگاه شخصی آمده وی را گفت : ای استاد نیکو چه عمل نیکو کنم تا حیات جاودانی یابم؟ وی را گفت از چه سبب مرا نیکو گفتی و حال آنکه کسی نیکو نیست جز خدا فقط » متی 19 : 16 - 17
در این واقعه مسیح با قاطعیت این جوان را توبیخ می کند و حال آنکه اگر مسیح دارای جنبه و سرشت الهی بود، نباید این جوان را مؤاخذه می کرد.
نکته عجیب آنکه به اعتقاد مسیحیان ( و طبق ترجمه های مرسوم و معمول کلیسا در چند مورد آمده است که ) مردم حضرت مسیح را پرستش نمودند . (چنانکه گذشت) ؛ آیا مسیح از اینکه او را نیکو بخوانند ناراحت می شود اما از پرستیده شدن ابائی ندارد؟!
شاهد دیگر آنکه در انجیلها آمده که شیطان حضرت مسیح را امتحان می کرد:
« پس ابلیس او را به کوهی بسیار بلند برد و همه ممالک جهان را و جلال آنها را بدو نشان داد. به وی گفت: اگر افتاده مرا سجده کنی همانا این همه را به تو بخشم ، آنگاه عیسی وی را گفت دور شو شیطان، زیرا مکتوب است که خداوند خدای خود را سجده کن و او را فقط عبادت نما. متی 4 : 8 - 10
آیا شیطان خدای خود را امتحان می کرد (توجه داشته باشید که در همین واقعه شیطان به مسیح می گوید، اگر پسر خدا هستی )
به نظر می رسد که اگر مسیح خدا باشد باید در جواب شیطان می فرمود: مرا به چه می خواهی فریب دهی، تمام دنیا مخلوق خود من است و من دنیا را خلق کردم اما مسیح در اینجا هم صحبت از بندگی خویش می آورد.
آنچه گذشت بررسی و تأمل در آیات کتاب مقدس و بخصوص عهد جدید بود . فکر می کنم که مسیحیان نیز اگر فارغ از هیاهو و استدلال های از پیش تنظیم شده به تأمل و دقت در این آیات بپردازند، به نتیجه ای مشابه آنچه ما رسیدیم، برسند ؛ نتیجه ای که بسیاری از متفکرین ، پژوهشگران و اندیشمندان عرصه ی دین را به خود جلب کرده است:
خدا یکی است و مسیح نیز هرگز و هرگز ادعای خدایی نکرد .
آدولف فن هارناک که از دانشمندان عالیمقام الهیات به شمار می رود ، معتقد بود که عیسی ادعا نکرده است که مسیح موعود خداست و الوهیت دارد بلکه بعداً پولس ، تثلیث و عقاید یونانی باعث شدند که انجیل سادۀ عیسی به الهیات پیچیده ای درباره وی تبدیل شود . (راهمای الهیات پروتستان، ویلیام هورن، ص 44)
اپیونیها در قرن اول میلادی که به نام « یهودی ـ مسیحیان » اولیه شناخته می شوند، منکر الوهیت مسیح بودند.
شاهدان یهوه و یونیورسالیستهای موحد دو فرقه یگانه پرست و موحد در زمان ما به شمار می روند. این دو فرقه اگر چه به لحاظ تعداد در اقلیت هستند اما به لحاظ الهیات (شاهدان یهوه) و به لحاظ شخصیت ها (یونیورسالیستها) پیشتازند.
پنج رئیس جمهور آمریکا از جمله توماس جفرسون و آدامس از موحدین بوده اند . در طول بیست قرن سابقه ی مسیحیت بسیاری از الهی دانان برجسته ، دکترین تثلیث را مورد انتقاد قرار داده اند و آن را مخالف با تعالیم کتاب مقدس دانسته اند .
صرف از نظر قرون ابتدائی مسیحیت که ما تاریخ دقیقی از افکار و نوشته های مسیحیان آن دوران نداریم در قرون بعدی این شخصیت ها به عنوان مدافعان توحید قیام کردند :
1ـ آریوس که در زمان خویش با دکترین تثلیث به مخالفت برخاست و گروهی از اسقفان شرق نیز با او همراهی کردند .
افکار آریوس و اسقفان همفکر او توسط شورای نیقیه (ویا بهتر بگوییم شورای کنستانتین ! ) که توسط شخص کنستانتین اداره می شد، طرد شد و تمام رسالات و کتب ضد تثلیثی سوزانده شد و هر گونه حمایت از این طرز فکر به عنوان جرمی سنگین معرفی شد
2ـ پولس ساموساتایی (پاتریارک انطاکیه در 260 م که نظریه فرزندخواندگی به او منسوب است.
3- سوسینوس (sosinus) که در سال 1600 م مکتب سوسیانیزم را پایه نهاد و تثلیث را انکار کرد.
4- میکائیل سروتوس که به دستور جان کالون و به جرم انکار تثلیث سوزانده شد.
5- امانوئل کانت فیلسوف برجسته قرن هیجدهم
6- شلایر ماخر الهی دان برجسته و نام آشنای قرن هیجدهم
7- آلبرخت ریچل که از وی به عنوان بزرگترین و مؤثرترین عالم الهی قرن نوزدهم یاد می شود .
8- آدولف فن هارناک که استاد برجسته الهیات در دانشگاه های لایپزیک،گیسن، ماربورگ و برلین بود و جایگاه علمی او تا بدان حد بود که امپراتور وقت او را با ملقب ساختن به لقب تشریفاتی فون مورد تجلیل قرار داد .
منبع: http://rahemasih.blogfa.com
(لازم به ذکر است که دوستان پولسی یکبار هم این وبلاگ را هک کرده بودند!)
از روشن ترین و بارزترین این آیات می توان به این واقعه اشاره کرد:ابیونیها از جمله ی فرقه هایی بودند که پولس را به خاطر این تعلیم کهیا فرض کنید کسی در مورد فرشتگان یا روح بگوید : هم ازلی هستند و هم حادث ! آیا می پذیریم ؟بررسی دلایل معتقدین به الوهیت مسیح این نکته را روشن ساخت که الوهیت مسیح در کتاب مقدس نیز ریشه معتبری ندارد و درست به همین خاطر بوده است که تا قرنها پس از حضرت مسیح نیز این مسأله مورد اختلاف و نزاع بوده است. در حال حاضر نیز برخی از فرق مسیحی نظیر یونیورسالیستها و شاهدان یهوه منکر این دکترین هستند .