مروان ولیعهد تعیین میکند
و از جمله وقایع مهم سال 65 آن است که مروان حکم مردم شام را امر کرد تا به پسران او عبدالملک و عبدالعزیز بیعت کردند و ایشان را ولیعهد خود ساخت. علت این بیعت آن بود که چون ابنزبیر برادر خود، مصعب بنزبیر، را از سوی خود به حکومت فلسطین فرستاد، مروان عمرو بن سعیدالعاص را به جنگ مصعب تعیین نمود. بعد از جنگ بسیار مصعب هزیمت یافته روی به فرار نهاد و عمرو بن سعید فلسطین را به ضبط خود درآورده به جانب شام مراجعت نمود و پنهانی از مردم بیعت میگرفت که بعد از مروان ولیعهد منم.
چون این خبر به مروان رسید حسانبن ثابت بجدل را طلبیده گفت: عمروبن سعید چنین خیالی دارد؛ بنابراین من میخواهم که در حیات خود پسران خود عبدالملک و عبدالعزیز را ولیعهد خود گردانم. حسان این رأی را پسندید، پس منادی کرد تا مردم جمع شوند. چون مجلس منعقد شد حسان برخاست و گفت: به ما چنین رسیده که جماعتی بیاستحقاق آرزوی خلافت میکنند، بنابراین مروان میخواهد که عبدالملک و عبدالعزیز را ولیعهد خود گرداند. برخیزید ای مردم و با ایشان مبایعت کنید.
پس جمیع مردم با ایشان بیعت کردند.
مرگ مروان حکم
مروان حکم در ماه رمضان همین سال مرد و پسرش عبدالملک بر مسند حکومت نشست. روایت کاملالتواریخ در باب اخذ بیعت عبدالملک و عبدالعزیز در حال حیات مروان قلمی گفته شد، امّا در تاریخ روضةالصفا چنین آورده که در آن وقت که مروان بیعت خود را از مردم شام میگرفت حسّان بن مالک(دایی یزید بن معاویه) به او گفت: من بیعت میکنم به تو به شرط آنکه بعد از تو خالدبن یزید بر اهل شام والی باشد و چون مروان بر سریر حکومت نشست، مایل به آن شد که پسرش عبدالملک را ولیعهد خود گرداند، ولی از حسان بیم داشت. آخرالامر او را به مال بسیار بفریفت تا به ولایت عبدالملک رضا داد.
و در باب مرگ مروان چنین آوردهاند که روزی خالدبن یزید، که مادرش در نکاح مروان بود، در مجلس مروان به طریقی میرفت که مروان را خوش نیامد. زبان به دشنام او و مادرش گشاد. خالد گریهکنان نزد مادر رفت و گفت: این مردک مرا از خلافت محروم کرده به پسر خود ارزانی داشت، معهذا مرا دشنام میدهد و در مجلس مرا فضیحت میکند. پس مادر خالد زهر در طعام کرده به مروان داد تا بمرد.
و روایتی آنکه چون مروان به خواب رفت مادر خالد(این زن دختر ابیهشام بن عتبه بود؛ --> تاریخ طبری، ج 7، ص 577 و ابن اثیر اگرچه متن خود را کاملاً ازطبری اقتباس کرده نام پدر این زن را ابوهاشم بن عتبه ثبت کرده است؛ --> الکامل، ج 7، ص 37.) بالشی بر دهان مروان نهاد و بر بالای آن بنشست تا نفس او منقطع شد. و عبدالملک میخواست او را به عوض پدر خود بکشد، به او گفتند: اگر تو مادر خالد را به عوض پدر خود به قتل رسانی در عالم شهرت یابد که پدر تو چنان عاجز بود که زنش او را بکشت. زمان حکومت مروان حَکَم ده ماه بود و مدّت عمرش شصت و یک سال. (ببینید که این مروان برای ده ماه حکومت چه کارها که نکرد!)
* * *
نبرد توابین با امویان
گفته شد که چون موعد سلیمان بن صرد با شیعه آن بود که در سال شصت و پنجم بیرون آمده خون امام حسین، علیهالسّلام، طلب نماید همین که هلال محرّم سال مذکور شد(محرم ابتدای سال قمری است) سلیمان از کوفه بیرون آمده نُخَیْله را لشکرگاه ساخت. مردمی که با او بیعت نموده بودند به تدریج میآمدند و به وی میپیوستند. چون این خبر به گوش عبداللّه بن یزید رسید ــ که والی کوفه بود ــ گفت: صبر کنید تا ببینم که از وی چه صادر شود و چون سلیمان بعد از چند روز عرض لشکر خود را دید زیاده از چهار هزار کس نبود، حال آنکه شانزده هزار نفر از کوفه با او بیعت کرده بودند. از این جهت سلیمان دلتنگ شده گفت: سبحاناللّه! این مردم با من همان معامله پیش گرفتند که با مسلمبن عقیل. این جماعت را نه دین است و نه مروّت، نه وقار و نه امانت.
روز دیگر سلیمان در اثناء خطبهای گفت: ای مردمان، اگر با من جهت تحصیل دنیا میآیید بازگردید که در این حرب مال نخواهد بود؛ چه من با هر که حرب کنم غرض من انتقام اهل بیت رسولاللّه، صلّیاللّه علیهوآله، است نه جمع مال. اگر غرض شما نیز انتقام خون اهل بیت نبوّت است مردانهوار قدم در راه نهید. چون از این جنس کلمات بسیار گفت و هیچ کس از آن جماعت که جمع شده بودند برنگشت سلیمان نیز دل بر محاربه نهاده رسولان به اطراف و جانب فرستاد تا هر جا که شیعهٴ اهل بیت بود بر وی جمع شده لشکر او به ده هزار مرد رسید.
سلیمان با اصحاب خود مشورت کرد که اوّل به کجا برویم و با که محاربه نماییم؟ بعضی گفتند که عمر سعد و مجموع قتلهٴ امامحسین، علیهالسّلام، در کوفهاند، الاّ ابنزیاد. باید که ابتدا از ایشان کنیم. و طایفهای چنین مناسب دیدند که اوّل به شام روند و به قلع و قمع مادهٴ فتنه و فساد، ابنزیاد، بپردازند. سلیمان نظر دوم را پسندیده بر توجّه جانب شام یک جهت گشت.
چون این خبر به گوش عبداللّهبن یزید،والی کوفه، رسید به ایشان پیغام فرستاد که شنیدم که شما را داعیهٴ رفتن به شام است. حق سبحانه و تعالی نصرت و ظفر ارزانی دارد، امّا چون در شام دویستهزار مرد دلاورند که بر حرب شما اقدام خواهند نمود و سپاه شما اندک، از خرد دور مینماید که جماعتی معدود با خلقی نامحدود در مقام مقاتله و مقابله درآیند. مصلحت آن است که چند روز این عزیمت را تأخیر نموده به کوفه مراجعت نمایبد تا از جانب ابن زبیر مدد طلبیده به اتّفاق روی به حرب دشمنان نهیم و دادِ خویش از ایشان بستانیم، و اگر به شهر نمیآیید در آنجا [که هستید] اقامت نمایید تا به عبداللّه زبیر نامهای نویسم و از وی التماس کنم که لشکری گران به مدد ما فرستد.
چون قاصد عبداللّهبن یزید نزد سلیمان آمد و ادای رسالت نمود، سلیمان با اصحاب و خواص خود گفت: در این باب چه مصلحت میبینید؟ ایشان گفتند: رأی رأیِ تست. سلیمان گفت: عبداللّه میخواهد که سلسلهٴ جمعیت ما از هم گسیخته گردد و بعد از این، این اجتماع جمع نخواهد شد. وظیفه آنکه توکّل بر فضل آفریدگار کرده توجّه به جانب شام نماییم و جهاد اعداء ملّت او وجههٴ همّت خود سازیم.
پس همگنان سخن سلیمان را پسندیدند، از آنجا کوچ کرده متوجّه صوب شام شدند. چون به قبر امیرالمؤمنین حسین، علیهالسّلام، رسیدند با هم گفتند: سزاوار آن است که نخست به زیارت امامحسین رویم و دست در دامن توبه و انابه زده از روح مقدّس سیّدالشهدا عذر خواسته روی به مقصد آریم. آنگاه متوجّه تربت اقدس آن جناب گشتند. چون چشم ایشان بر مرقد منوّر افتاد از اسبان فرود آمده از روی تضرّع و زاری مراسم زیارت و طواف به جای آورده متوجّه مقصد گشتند.
رسیدن توابین به قرقیسا
چون به قرقیسا رسیدند ظاهر آن شهر را منزلگاه ساختند. چون حاکم آنجا، زُفْربن حارث، از آمدن ایشان آگاهی یافت فرمود تا در حصار ببستند. پس سلیمان با مسیب بن نجبه گفت: چون ابن عمّ تو زفر بن حارث مردی خیّر و مهماندوست است تو را در حصار باید رفت و صورت حال با وی گفت و از او رخصت حاصل کرد تا ساکنان این دیار و مقیمان این حصار جو و کاه و آنچه مایحتاجالیه سپاه باشد به نرخی که میان ایشان متعارف است به ما فروشند و خاطر جمیع دارند که ما علیالصّباح طبل رحیل کوفته عنان عزیمت به جانب شام منعطف خواهیم ساخت.
چون مسیّب پیغام به زفر رسانید زفر فرمان داد تا مردم حصار مایحتاجالیه لشکر را بیرون برده به سودا و معامله مشغول شدند و از خاصّهٴ خود پانصد شتر جو و کاه با اسباب ضیافت بار کرده به لشکرگاه فرستاد. روز دیگر در صبحگاه زفربن حارث به دیدن سلیمان آمد و از روی نصیحت گفت: به من چنین رسیده که مردم شام از شما وهم داشتند، امّا چون مروان مرده و عبدالملک بر سریر حکومت نشسته عبیداللّه زیاد را با پنجاه هزار سوار متوجّه شما گردانیده و لشکر ایشان اضعاف مضاعف سپاه شمایَند و غالباً امروز لشکر ایشان به رقّه رسیده باشد. اکنون مصلحت شما آنکه همین جا توقّف نمایید، و علف چهارپایان از این روستا حاصل میشود، تا ایشان اینجا آیند و من شما را به مرد و سلاح آن مقدار که مقدور من باشد یاری کنم. اگر غلبه شما را باشد فهوالمراد، والاّ در این قلعه متحصّن میشوید.
نصایح جنگی زفر
سلیمان گفت: ای زُفر، خدای تعالی تو را جزای خیر دهاد. والی کوفه عبداللّهبن یزید نیز امثال این سخنان به ما گفت و وعدهٴ مدد ابن زبیر مینمود، لیکن ما به پروردگار خود توکّل نمودهایم. زفر گفت: با توکّل زانوی شتر باید بست.( اشاره است به حدیث نبوی که فرمود: اِعْقِلْهٰا وَ تَوَکًلْ. و مولانا در دفتر اوّل مثنوی فرماید: با توکّل زانوی اشتر ببند--گفت پیغمبر به آواز بلند . و نیز امام جعفر صادق(ع) با استفاده از کلامرسولالله(ص) فرماید لاٰ تَدْعُ طَلَبَ الرًزْقِ مِنْ حِلًهِ وَ اعْقِلْ راٰحِلَتَکَ وَ تَوَکًلْ. ) شما هر چند به تدبیر من کار نمیکنید امّا من دست از نصیحت شما باز نخواهم داشت که شما مردان غریبید و در جنگ بر مکر شامیان وقوف ندارید. اگر اینجا توقّف نمیکنید صواب آن است که به تعجیل روید تا پیش از رسیدن ایشان، به عینالورد برسید ــ و آن شهری است بزرگ از شهرهای ولایت جزیره و آب و علف بسیار دارد ــ و از شهر گذشته فرود آیید و علوفهٴ اسبان را از روستا در حد امکان جمع نمایید. و از عینالورد تا قرقیسا راه نزدیک است. اگر علوفهٴ شما کمی کند و احتیاج به مدد داشته باشید به من اعلام نمایید که در یاری شما کوتاهی نخواهم کرد. و نصیحت دیگر آنکه تا توانید با شامیان در صحرا جنگ مکنید، که ایشان بسیارند و شما اندک و خطا باشد که لشکر اندک با سپاه بسیار در صحرا جنگ کند. و در حوالی آن شهر دیواری است؛ او را پیش روی خود بگیرید و از میان درختان آن حوالی و دیوار بندان شهر بیرون نروید. و یکی از خطاهای شما آن است که هیچ پیاده همراه نیاوردهاید؛ چه پیاده سوار را مانند دیواری است در پیش روی شما. چون لشکر شما همه سوارند باید که صف نکشید، زیرا که چون پیاده در صف نَبُوَد سپاه برهنه بُوَد و باید که سپاه را فوج فوج ساخته فوجی را به جنگ فرستی. چون ایشان از عهدهٴ کار خود بیرون آیند، آن گروه را طلبیده فوجی دیگر به جای ایشان فرستی. و باید که همیشه جمعی در کمینگاه بازداری و با مکر و حیله بر جنگ دشمنان اقدام نمایی و به حیفْ سپاه خود را به کشتن ندهی.
حرکت سلیمان بن صرد به سوی عینالورده
چون زفر بن الحارث از نصایح فارغ شد، سلیمان با او وداع کرده روی به عینالورده نهاد و پیش از رسیدن لشکر شام سلیمان آن موضع را لشکرگاه خود ساخت. بعد از چند روز خبر به سلیمان رسید که جمعی از اهل شام در یک فرسخی اینجا فرود آمدهاند. سلیمان خطبهای خواند و مردم را نصایح سودمند کرد و بر جنگ اعداء اهل بیت ایشان را تحریض نمود. در اثناء خطبه خواندن گفت: اگر من کشته شوم مسیّب را بر شما خلیفه ساختم و بعد از وی عبداللّهبن وال و اگر او درجهٴ شهادت یابد رفاعةبن شدّاد بر شما خلیفه باشد. بعد از تمام شدن وصیت به مسیّب گفت: به رسم شبیخون متوجّه این جماعت شو که قریب به ما فرود آمدند، زیرا که ما را با ایشان به مکر و حیله جنگ باید کرد.
جنگ مسیّب با لشکر شرحبیل
مسیّب با چهار صد سوار از دلاوران کوفه روانهٴ آن جانب شد. اتّفاقاً در اثناء راه آواز اعرابی شنید که بیتی میخواند که مشتمل بر کلمهٴ ((البُشر)) بود. مسیّب گفت: ما را بشارت فتح آمد. آنگاه فرمود تا اعرابی را بیاوردند. پرسید: چه نام داری؟ گفت: حمید. گفت: عاقبت ما محمود خواهد بود انشاءاللّه تعالی. بعد از آن پرسید: از کدام قبیلهای؟ گفت: از بنی تغلب. مسیّب گفت: غالب خواهیم شد انشاءاللّه تعالی. بعد پرسید: از سپاه شام چه خبر داری؟ گفت: ایشان پنج گروه شدهاند و از همه به شما نزدیکتر شُرَحبیل ذوالکلاع است که از اینجا تا لشکرگاه او یک فرسخ است.
پس مسیب اعرابی را رخصت کرده و مردم خود را به چهار قسمت کرده روان شد. در وقت سحر از چهار جانب لشکر شرحبیل درآمده شمشیر در آن جماعت نهاده اکثر ایشان را به قتل رسانیدند و جمعی قلیل از دست ایشان خلاصی یافته روی به گریز نهادند، و هر چه داشتند از اسب و خیمه و سایر اسباب به دست اهل عراق افتاد. پس سپاه عراق بر اسبان اهل شام سوار شده اسبان خود را کوتل(=یدک) کرده با غنائم بسیار پیش از طلوع آفتاب مراجعت نمودند و بعد از غروب به یاران خود پیوستند.
جنگ حصین بن نمیر با توابین
اما چون این واقعه به سمع ابنزیاد رسید حصین بن نمیر را با دوازده هزار نفر به جنگ سلیمان تعیین نمود. چون حصین به حوالی عینالورده رسید سلیمان نیز لشکر خود را آراسته کرد و میمنه را به عبداللّهبن سعد سپرد و بر میسره مسیّب بن نجبه را قرار داد و خود در قلب سپاه جا گرفت. و میمنهٴ لشکر حصینبن نمیر به حملةبن عبداللّه تعلّق داشت و میسرهٴ او به ربیعةبن المخارق الغنوی متعلق بود.
چون روز چهارم ماه جمادی الاول هر دو گروه به هم رسیدند حصین سلیمان را به بیعت عبدالملک بن مروان دعوت کرد و سلیمان او را به بیعت امام زینالعابدین علیّبن حسین دعوت نمود و گفت: ای حصین آیا تو نمیدانی که عبدالملک پسر حَکَم است و حکم بنابر نفاقی که با پیغمبر آخرالزمان میورزید و انواع بیادبیها[که] نسبت به آن حضرت ظاهر میکرد حضرت رسالت پناه، صلّیاللّه علیهوآله، او را از مدینه اخراج کرده به طایف فرستاد؟ و مروان که پدر عبدالملک است در صغرسن با پدر خود در طایف میبود و کمال عداوت محمّدرسولاللّه را از پدر خود کسب مینمود و در زمان خلافت ابوبکر و عمر نیز یارای مراجعت به مدینه نداشت تا آنکه عثمان در ایّام حکومت خویش ایشان را به مدینه آورد و دو دختر خود را به مروان داد و او را وزیر خود گردانید؟( از جمله مطاعنی که از طرف مخالفین بر عثمان وارد بود همین اجازهٴ ورود حکمبنعاص و پسرش مروان به مدینه بود.) و پیغمبر به کرّات و مرّات حکم را و هر که را از صُلب او به وجود آمد لعن میکرد چنانچه اکثر اصحاب آن حضرت، بلکه جمیع اصحاب آن سرور بر این مطلّع و شاهدند؟
و نیز تو نمیدانی که هرگاه معاویه و پسرش یزید مروان را والی ولایتی میکردند در محافل و منابر زبان به سَبّ ولیّ خدا امیرالمؤمنین علیّبن ابیطالب و اهل بیت او که اهل بیت رسولاند میگشاد و چون او را عزل میکردند ترک آن شیوه میکرد؟( الکامل، ج 6، ص 40.) و نمیدانی که مروان و اولاد او را بنوالزرقا میگویند؟ و این زرقا زنی بود قَوّاده و مشهور و معروف به صاحبالرایات، که هر گاه در خانهٴ او فاحشهای آمدی زرقا عَلَمی در هوا کردی تا هر که را میل زنا باشد به منزل وی شتابد.( از رسوم دورهٴ جاهلیت بود که هر یکی از زنان بدکار برای آشکار و علنی کردن کار خویش بر درخانه یا خیمه خود عَلَمی بر میافراشت.) چون پدر حکم که ابوالعاص بنامیّه است او را به نکاح خود درآورد حکم از او متولد شد. غرض از این سخنان آنکه عجب از عقل و کیاست تو ای حصین که ما را به بیعت این چنین خاندانی دعوت میکنی! و من تو را به بیعت اهل بیت نبوّت که حقّ سبحانه و تعالیٰ دوستی و مودّت ایشان بر ما واجب گردانیده وایشان را از جمیع عیوب ظاهراً و باطناً مبرّا و معرّا ساخته دعوت مینمایم.
بعد از مکالمهٴ بسیار قرار به کارزار گرفت و در میان هر دو طایفه جنگ درگرفت. آن روز تمام نایرهٴ قتال و جدال اشتعال داشت و ظفر از جانب سلیمان بود، امّا چون صبح روز دیگر شد ابنزیاد شرحبیل بن ذیالکلاع را با هشت هزار نفر به مدد حصین فرستاد. و این روز جمعه بود. از اوّل صبح جنگ در گرفت تا وقت نماز جمعه رسید. پس هر دو فریق دست از کارزار بازداشته به ادای نماز مشغول شدند. بعد از فراغ از نماز باز شروع در جنگ شد. چون سلیمان کثرت اهل شام مشاهده نمود پیاده شد و جمعی کثیر از سپاه عراق با او پیاده شده دادِ مردی و مردانگی داده، بسیاری از سپاه شام را به قتل رسانیدند. در این اثنا پسر حصین بن نمیر با جمعی پیادهٴ تیرانداز پیش آمده لشکر عراق را تیرباران کردند. ناگاه به تیر یزیدبن حصین، سلیمان بن صُرَد به قتل رسید.
بعد از آن مسیب بن نجبه راٴیت برگرفته چندان حرب کرد که او نیز کشته شد. بعد از آن رایت را عبداللّهبن سعد در بغل گرفت و این آیه که فَمِنْهُم مَنْ قَضٰی نَحْبَه وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِر(احزاب، 23) یعنی: بعضی را اجل موعود فرا رسید و بعضی منتظرند میخواند و در کارزار دادِ مردانگی میداد. در این اثنا صدسوار به لشکر عراق رسیده خبر دادند که اینک سعدبن حُذَیفه با صدوهفتاد کس از مداین و مُثَنّی بن مَخْرمهٴ عبدی با سیصد کس از بصره به شما میرسند.
عبداللّه سعد گفت: تا آمدن ایشان ما زنده نخواهیم ماند. و چون آن سواران ضعف سپاه عراق را مشاهده کردند فورا بازگشته روی به یاران خود رفتند و عبداللّه سعد به دست ربیعةبن مخارق به قتل رسیدند. برادر عبداللّه، خالدبن سعد چون دید که ربیعه برادرش را کشت بر ربیعه حمله کرده شمشیری بر او زد، ولی چون لشکر شام بسیار بود هجوم آورده ربیعه را از دست خالد خلاص کردند و خالد را نیز به برادرش رسانیدند.
آنگاه رایتْ عبداللّهبن وال برگرفت. ادهم بن محرز باهلی از سپاه شام حمله آورده او را به قتل رسانید. این عبداللّه وال از فقها و عبّاد زمانه بود. چون ابن وال به قتل رسید رفاعةبن شداد بجلی رایت برگرفت و با یاران خود گفت: همهٴ مردم ما کشته شدند و اگر ما در این معرکه ثبات قدم ورزیم آنچه ماندهاند نیز کشته شوند و این مذهب از جهان برافتد بهتر است که ما راه کوفه پیش گیریم. امید است که حقّ سبحانه و تعالی ما را قوّتی دهد که باز خون امام مظلوم را توانیم گرفت.عبداللّهبن عوف گفت: ای رفاعه راست میگویی که صلاح در آن است که ما به جانب کوفه مراجعت نماییم، امّا اگر این لحظه روی گردانیده متوّجه آن ناحیه شویم دشمنان تعاقب نموده از ما یکی را زنده نگذارند. پس مصلحت در آن است که ما به لشکر خود رویم و چون شب تاریک شد سوار شده و به جانب کوفه روان شویم و تا روز روشن نشود از رفتن ما آگاهی نیابند.
پس دست از جنگ بازداشته هر دو طایفه به لشکرگاه خود قرار گرفتند. چون از شب پارهای بگذشت اهل عراق از رودخانهٴ عینالورده گذشته پل را خراب کرده متوجّه راه عراق شدند. چون صبح شد اهل شام فهمیدند که سپاه عراق از آب گذشتهاند. ایشان نیز بازگشتند.
----------------------------------------
منبع:تاریخ الفی